بارون میومد
وقتی تابوتم رو توی خاک می ذاشتن
کت و شلوار مشکی قشنگی تنم کرده بودن، از اونایی که مادرم آرزو میکرد تو عروسیم تنم ببینه...
خیلیا اومده بودن
وقتی قبل از بستن در تابوتم برای آخرین بار باهام خداحافظی کردن، سوکجونگ نتونست زیاد نگاهم کنه و در حالی که بهم پشت کرده بود شونه هاش میلرزید
در کمال تعجب دوستای قدیمیم، جونگکوک و جیمین و یونگی هم خودشونو رسوندن. جیمین از شدت گریه روی زانوهاش افتاده بود و یونگی نگهش داشته بود تا به خودش آسیب نزنه.
جونگکوک آروم به جسمم نزدیک شد و دست سردمو روی صورتش گذاشت.
یک قطره از اشکش روی دستم چکید و من قسم میخورم، گرماشو با روحم حس کردم.
_هیونگ...
چشمای گرد و مشکیش رو هیچ وقت اینجور اشکی ندیده بودم
آیییش این بچه!
اگه انقدر دوستم داشتی باید وقتی زنده بودم بهم سر میزدی!
به جیمین نگاه کردم که میلرزید
لاغر تر شده بود، حتما باز ازون رژیم های احمقانه اش گرفته بود
و یونگی...
اون احمق هیچ تغیری نکرده بود!
فقط
یکم شکسته بنظر میومد
و یکم دلمرده
اوه خدای من اونا اشک بودن؟ خداروشکر انگار غده های اشک سازش سالمن!!!
عوضی های لعنتی
چقدر دلم براشون تنگ شده بود!
آخرین نفری که بهم سر زد مادرم بود
به صورتم زل زد
موهامو از روی پیشونیم کنار زد و با دست نیمه فلجش کرواتمو مرتب کرد.
_خوب بخوابی پسرم
قطره اشکی از چشم هاش چکید
لبخند تلخی روی لبهام نشست، مادر قوی من...
بالاخره خاک سرد و نمدار تابوتمو توی آغوش گرفت و من میدونستم دیگه وقت زیادی برای دیدن کسایی که عاشقشون بودم اما همیشه فراموشم میکردن ندارم.
کم کم همه رفتن من با جسمی که چند متر پایینتر زیر خاک بود تنها موندم.
باید با خودم خداحافظی کنم
با جسمی که بارها بهش آسیب زدم
با جسمی که پابه پای روحم درد کشید...
بارون شدیدتر شده بود
صدای آواز خوندن بریده بریده ای رو که بهم نزدیک میشد از دور شنیدم:
YOU ARE READING
Letter from jin | Completed
Fanfictionسلام... من جین هستم اگه داری این نامه رو میخونی احتمالا اتفاق خوبی برام نیوفتاده... البته از نظر بقیه! از نظرم خودم که خیلی خوبه چون بالاخره حرف هام مهم شده و یکی داره به حرفام گوش میده... آره، طبیعتا وقتی میمیری تبدیل به سوژه ی جذابی برای اهمیت داد...