استیو چیزی که شنیده بود رو باور نمیکرد. دهنش از حیرت باز مونده بود. تونی استارک بزرگ، با اون همه ثروت، الان ازش خواسته بود که با هم دوست باشن. استیو فقط به چشمای خوشرنگ تونی خیره شده بود و حرفی از دهنش خارج نمیشد. با صدای تونی کمی به خودش اومد و دهن باز مونده از حیرتش رو بست.
تونی- هی، خوشگله. حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟ نظرت چیه؟
استیو با شنیدن کلمه "خوشگله" گونههاش سرخ شد. بعد به خودش اومد، بهتر بود سریع جواب استارک رو بده. سکوتش هیچ چیزی رو بهتر نمیکرد. پس صداش رو صاف کرد.
استیو- اوه خدا، البته، البته. این باعث افتخارمه آقای استارک. باورم نمیشه چنین چیزی رو از من پرسیدید.
تونی چشماشو تو حدقه چرخوند.
تونی- خب اگه قراره با هم دوست باشیم بهتره از آقای استارک صدا زدن من دست برداری. چون من قراره چه بخوای و چه نخوای استیو صدات بزنم.
اون تونی استارک بود، و تونی استارک خوب بلد بود حواس همه رو از موضوعات کماهمیتی مثل شماره شارون پرت و توجهها رو به خودش جلب کنه.
استیو هنوز تو شوک بود.
استیو- اوه، البته، قصد توهین نداشتم آقای است...
با دیدن صورت جمع شدهی تونی سریع اشتباهش رو درست کرد.
استیو- آنتونی!
تونی صورتش رو توی دستش پنهان کرد. استیو نمیدونست کجا رو اشتباه کرده. پس لبش رو با استرس جوید و به استارک خیره شد.
تونی نفس عمیقی کشید و بعد دستش رو از روی صورتش برداشت.
تونی- خدای من. از همین حالا حس میکنم که قراره به دست تو پیر بشم. اسم لعنتی من تونیه. تونی استارک.
بعد با شوخی ادامه داد- بعد من تکرار کن، تونی. تووونی.
استیو که هنوز استرس داشت و نمیخواست تونی رو ناراحت کنه، پس بهش اخطار نداد که مودب باشه و مضطرب شروع به گفتن اسمش کرد.
استیو- تونی، تونی.
تونی با شنیدن اسمش که توسط استیو صدا میشد نفسش رو حبس کرد. توی اون لحظه حس میکرد اسمش مثل زیباترین موسیقی دنیا از لبهای استیو جاری میشه. دلش میخواست الان با استیو تنها بود و کاری میکرد استیو تا خود صبح اسمش رو به همین زیبایی صدا بزنه، البته... ناله کنه.
تونی از فکرای خودش خجالت کشید. بعد به استیو نگاه کرد.
استیو هنوز مضطرب به نظر میرسید. دلیل سکوت تونی رو نمیفهمید و میترسید گند زده باشه. مطمئنا ناتاشا و باکی و کلینت زندهش نمیذاشتن.
تونی بالاخره دست از افکار مثبت هجدهش برداشت.
تونی- خب، اینجوری بهتر شد. راستی، چرا نمیشینی؟
استیو حس میکرد جواب واضح بود.
پس با گیجی جواب داد- باید... باید کار کنم!
تونی پوکر فیس نگاهش کرد. اوه، از بین تمام مردم گیر یه قدیس احمق لعنتی افتاده بود.
با طعنه گفت- خب از اونجایی که صاحب رستوران هستی فکر نکنم اگر یه شب گارسونی نکنی اتفاقی بیوفته، خودت اینطور فکر نمیکنی؟
استیو گونههاش سرخ شد دستشو بین موهاش فرو برد. تونی توجهش به موهای خوشرنگ و شلخته استیو جلب شد و بعد متوجه شد که استیو نفس عمیقی کشید و روبهروش پشت میز نشست. اوووه. از این زاویه حتی زیباتر هم بود.
از اون سمت ناتاشا که تمام مدت بهشون خیره شده بود، با نشستن استیو چشماش گرد شد، دستشو روی دهنش گذاشت و جیغ خفهای کشید. نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته، اما هرچی بود... خیلی باحال بود. خیلی!
تونی همونطور که به استیو خیره بود گفت- خب، از خودت بگو.
استیو که انتظار این سوال رو نداشت کمی جا خورد، حس میکرد با تونی به یک قرار اول عاشقانه اومده.
استیو- خب، اسمم استیون گرنت راجرز هست. فرزند جوزف و سارا راجرز. ۲۹ سالمه. ارشد بازرگانی دارم. حدودا سه ساله که اینجا رو باز کردم و الانم که اینجام.
تونی- اوه، تک فرزندی نه؟
استیو- بله.
تونی- منم همینطور. چیزی هست که بخوای راجع بهم بدونی؟
استیو- خب اگه قراره دوست باشیم آره، خیلی چیزا هست که باید درباره هم بدونیم اما فعلا... نه.
تونی با ذوق گفت- عالیه. اوه بعد از سالها دارم یک دوست جدید پیدا میکنم. خیلی هیجانانگیزه.
بعد چشماش از شدت هیجان برق زدن و لبهاش به لبخند شیطنتبار و خوشحالی باز شدن و استیو فقط خیرهی لبها و دندوناش موند. استیو از خودش خجالت میکشید. تا به حال هرگز سابقه نداشته که به یک پسر(یا حتی دختر)اینطوری خیره بشه. اوه خدا، چه بلایی داشت سر معصومیتش میومد؟ هنوز نمیدونست. با بشکن تونی جلوی صورتش گونههاش سرخ شد، نگاهشو از لبهای تونی گرفت و به چشماش دوخت.
استیو- معذرت میخوام، چیزی گفتی؟
تونی- دا هاه! صبح بخیر! گفتم از اینجا خوشم میاد و متعجبم که تو این سه سال کشفش نکردم.
استیو خجالتزده لبخند زد- خوشحالم که خوشت اومده.
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت- من بهتره کمکم برم. از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم استارک.
تونی سر تکون داد- منم همینطور... راجرز!
استیو خندید. اما قبل از بلند شدن رو به تونی کرد.
استیو- راستی تونی.
تونی- راستی چی؟
استیو با کمیخجالت گفت- من دوستهای دیگهای هم دارم که خیلی دوست دارن باهات آشنا بشن. اما حس میکنم کنار اومدن باهاشون برات سخت باشه. خواستم تصمیمگیری رو به خودت واگذار کنم.
تونی پوزخند متکبری زد و گفت- اوه عزیزم، اگر کار به کنار اومدن برسه، کسایی که باید کنار بیان اونا هستن نه من، مطمئن باش.
بعد چشمکی زد. استیو با دیدن اعتماد به نفس تونی خنده آرومی کرد و از جاش بلند شد.
استیو- امیدوارم!
استیو کمی از میز فاصله گرفت و تونی ناگهان متوجه شد که شمارههاشون رو رد و بدل نکردن.
تونی- هی راجرز.
استیو برگشت- بله؟
تونی به محض برگشتن استیو فکری به سرش زد. لبخند خبیثی زد و دستش رو به نشانه بایبای تکون داد.
تونی- عصر بخیر، میبینمت.
استیو لبخند مردونهای زد- میبینمت تونی.
بعد به سمت میز دیگهای حرکت کرد. بعد از چند دقیقه تونی باز کلی انعام روی میز گذاشت، پول غذا رو جلوی چشمای شیطنتبار و براق ناتاشا پرداخت کرد و قبل از خارج شدن دستش رو به نشونه خداحافظی برای استیو تکون داد و ناتاشا به این موضوع لبخند خبیثی زد.
مدتی بعد، حدودای ساعت یازده، رستوران کاملا خالی شد و استیو خسته خواست یواشکی از دست سوالای دوستاش فرار کنه که ناتاشا مچشو گرفت.
ناتاشا- هی استیو، کجا با این عجله؟
استیو هینی کشید و دستشو روی سینهش گذاشت.
استیو- اوه خدا لعنتت کنه ناتاشا، ترسیدم. از کی اونجا ایستادی؟
ناتاشا خونسرد به ناخناش نگاه کرد- خیلی وقت نیست.
بعد دوباره چشمای نافذشو به استیو دوخت.
ناتاشا- خب حالا کجا میرفتی؟
استیو که سعی میکرد دست پیش رو بگیره، نگاه عاقل اندر سفیهی به ناتاشا انداخت.
استیو- دارم میرم لباس بخرم، خب معلومه، دارم میرم خونه.
ناتاشا چپچپ نگاهش کرد.
ناتاشا- هاهاها، خندیدیم. اگه فکر کردی بدون تعریف کردن موبهموی همه چیز اجازه میدم بری کور خوندی.
استیو دیگه پای غرورش وسط بود، پس سینهشو سپر کرد و با اعتماد به نفس گفت- میرم، خوبم میرم. بشین و تماشا کن.
اما هنوز قدمی برنداشته بود که ناتاشا با پوزخند کلید در قفل شده رستوران رو تو دستش تکون داد.
بعد دست به سینه ایستاد و فریاد زد- بچههاااا بدویید بیاید، استیو میخواد همه چی رو تعریف کنه.
ثانیهای نگذشته بود که باکی، سم، کلینت، واندا و پیترو به سرعت از اتاق استراحت بیرون دویدن و دور استیو حلقه زدن.
استیو پیشونیشو فشرد و با بدبختی نالید- اوه خدای بزرگ، بهم صبر بده.
بعد همه چیز رو تعریف کرد. هرچند باکی و کلینت در تمام مدت صحبتش از ریختن هیچگونه نمکی فروگذار نکردن و انقدر درباره همهچی نظر دادن که ناتاشا سرشون داد زد.
ناتاشا- به خدا قسم، اگه همین الان خفه نشید دیگه هرگز نمیتونید صحبت کنید.
بالاخره اون یه دختر بود و دخترا هرگز از شنیدن یه داستان جذاب نمیگذرن.
باکی و کلینت درجا سکوت کردن و استیو شاکرانه به نت خیره شد. این از اون مواقعی بود که استیو به شدت از وحشیگری نت ممنون بود.
به محض اینکه صحبتاش تموم شد دوستاش دونهدونه شروع به صحبت کردن.
واندا- اوه خدا، یعنی از این به بعد میتونیم مجانی از صنایع استارک استفاده کنیم؟ باورم نمیشه.
کلینت- شرط میبندم خونهش حسابی بزرگ و خفنه.
ناتاشا- غیب گفتی. همه میدونن تونی استارک تو یکی از بزرگترین و بهترین برجهای خاندان استارک زندگی میکنه.
باکی- به نظرتون میذاره ماشیناشو برونیم؟
پیترو- اوه آره، منم شنیدم کلی ماشین خفن داره.
سم- یعنی قراره از این به بعد به کلی پارتی خفن هم دعوت شیم؟
کلینت- هولی شت! راست میگی. حواسم به پارتیای معروفش نبود...
دیالوگ همچنان ادامه داشت. استیو چشمای خستهش رو مالید و نفس عمیقی کشید. دوستاش از الان داشتن برای همه چی نقشه میکشیدن و برنامه ریزی میکردن.
زیر لب نالید- بهتر از این نمیشه...
بعد قبل اینکه دوستاش بتونن حرکتی کنن، به سرعت از جاش بلند شد و در رستوران رو باز کرد و فرار کرد...
YOU ARE READING
Snowflakes (SteveTony)
Fanfictionدانههای برف...❄ دانههای برف داستان عشق اسطورهای استیو راجرز، صاحب رستوران "آمریکا" و تونی استارک، پلیبوی ثروتمند و مالک کمپانی "صنایع استارک" هست که قراره توی نیویورک شکل بگیره... اون هم توی یک زمستان به یاد ماندنی و زیر دانههای جادویی برف... ✨...