استیو مدتی بود که توی رستوران بود. بعد از مکالمهش با تونی داشت لحظه شماری میکرد تا به خونه برگرده و تونی شکلاتیش رو در آغوش بگیره. وقتی دختر بلوندی که از اول ورودش سعی کرده بود باهاش لاس بزنه دستش رو برای گرفتن صورتحساب بالا برد، استیو نفسش رو تو هوا فوت کرد و با خودش گفت این آخرین کاریه که امروز انجام میده، بعد از اون مستقیم و بدون درنگ به خونه برمیگرده. پیش تونیش. پیش مردی که خونهش بود. پیش مردی که تمام زندگیش بود.
استیو صورتحساب رو روی میز گذاشت اما موقع رفتنش دختر ایستاد.
دختر- هی، اسم من هالی هست.استیو لبخند مودب و معذبی زد.
استیو- اسم زیبایی دارید خانم.دختر خندید.
دختر- ممنونم.و بعد به استیو خیره شد. استیو تصور کرد که دیگه باهاش کاری نداره.
استیو- کار دیگهای هست براتون انجام بدم؟دختر دستش رو سینه استیو گذاشت.
دختر- این آقا خوشگله اسمش رو به من نمیگه؟استیو خنده ناراحتی کرد.
استیو- آم... راجرز هستم خانم. استیون راجرز.چشمهای هالی گرد شد.
هالی- واو، تو... تو صاحب رستورانی؟!استیو با کلافگی دستی به پشت گردنش کشید و نفسش رو بیرون داد. مکالمهش با دختر داشت بی دلیل طول میکشید و استیو خودش به تنهایی نمیتونست دختر رو دست به سر کنه. به اطراف نگاه کرد و ناتاشا رو هم ندید وگرنه میتونست ازش بخواد بیاد و چندتا از جیغای معروفش رو سرش بکشه... دیگه حتی حرفای دختر هم نمیشنید. چرا این لعنتی خفه نمیشد؟! اون میخواست بره خونه!
***
تونی هیچوقت کسی نبود که زود عقب بکشه. اون هیچوقت تسلیم نمیشد. خصوصا نه حالا، نه حالا که یه دختر احمق میخواست با دوست پسرش لاس بزنه یا حتی بدتر، مخش رو بزنه.
آیا اون با دیدن استیو تو اون شرایط اوکی بود؟ اصلا. اما آیا اون به دوستپسرش اعتماد داشت؟ صد درصد. پس میدونست نیازی نیست تمام موهای استیو رو از جا بکنه(شاید فقط چندتا دونه، اون هم به خاطر اینکه استیو نباید اجازه میداد این دختر اینقدر بهش نزدیک شه). اون با تمام وجود به استیوش ایمان داشت. استیو تمام باور اون بود.
پس با غرور استارکی معروفش سرش رو بالا گرفت در رستوران رو فشرد و داخل شد. استیو حالا تقریبا پشتش به در بود و دختر هنوز دستش روی سینهی استیو بود (اگر اون یه خانم نبود تونی حتما دستش رو خرد میکرد.) بهشون نزدیک شد و دید که استیو دستش رو برای قرار دادنش در پشت گردنش تکون داد.
تو یک لحظه با کلافگی چرخید و تونی رو دید. اون لحظه حتی اگر خود خدا رو هم میدید اینقدر خوشحال نمیشد. با دیدن تونی بدون توجه به دختر سریع به سمتش اومد.
استیو- عشق من!
YOU ARE READING
Snowflakes (SteveTony)
Fanfictionدانههای برف...❄ دانههای برف داستان عشق اسطورهای استیو راجرز، صاحب رستوران "آمریکا" و تونی استارک، پلیبوی ثروتمند و مالک کمپانی "صنایع استارک" هست که قراره توی نیویورک شکل بگیره... اون هم توی یک زمستان به یاد ماندنی و زیر دانههای جادویی برف... ✨...