درست مثل تمام روزهای دیگه، استیو ساعت پنج و نیم از خواب بیدار شد، دست و صورتش رو شست، مسواک زد، و به پارک نزدیک خونهش رفت تا بدوئه. میدونست سم هم احتمالا همزمان باهاش به پارک میرسه. مطمئنا اگر ناتاشا اینجا بود دوباره اذیتش میکرد و سرش غرغر میکرد.
ناتاشا همیشه به استیو گفته بود: وقتی شغلت اجازه میده بیشتر بخوابی، نباید ازش بگذری، مگه باشگاه به تنهایی چشه که صبحا اینقدر زود بلند میشی که بری بدویی؟
استیو هم همیشه در جواب لبخند زده بود یا خندیده بود.نرمش صبحگاهی همیشه برای استیو مهم بوده و استیو همیشه به سلامتیش اهمیت زیادی داده. از نظر استیو عقل سالم در بدن سالم بود و صد البته که خودش مصداق بارز این اصطلاح بود. خب البته استیو عاقلترین و بهترین انسانی نیست که میشد پیدا کرد، اما حداقل بین دوستاش و تمام کسانی که میشناختنش که اینطور بود. از نظر دوستاش، اون همیشه و تحت هر شرایطی تصمیم درست رو میگرفت و دوستاش میتونستن توی تصمیمگیریهاشون کاملا بهش اعتماد کنن.
از نظر اونها استیو یه قدیس بود؛ البته قسمتی از این لقب هم به این مربوط میشد که استیو ۲۹ ساله و در آستانه ۳۰ سالگی بود اما به داشتن روابط متعدد با افراد متفاوت اعتقادی نداشت. بزرگترها اون رو یک پسر خوب میدونستن و بعضیها بهش میگفتن تفکر قدیمی داره، اما دوستاش که سالها باهاش وقت گذرونده بودن و میدونستن استیو چه از لحاظ جسمی و چه روحی از چه سختیهایی گذر کرده، چیزی که استیو در نهایت بهش تبدیل شده بود رو یه قدیس میدونستن. و الحق که استیو لایق این لقب بود!
از لبخندی که همیشه بر لب داشت بگیر، تا اهمیت به سلامتی خودش و دوستاش، صبح دویدناش، کمکهای مالی و فیزیکیش به مردم و لب نزدن به نوشیدنیهای الکلی. البته چیزی که همیشه دیگران رو تحت تاثیر قرار داده بود، تواضع و فروتنی اون بود. خودش صاحب یک رستوران خوشنام در مرکز شهر بود، اما وجدان و ذات خوبش بهش اجازه نمیداد فقط بشینه و رئیسبازی دربیاره و خودش در کنار چندتا از دوستاش، وظیفه گارسونی رو هم بر عهده گرفته بود. و همین فروتنیش بود که اطرافیانش رو تحت تاثیر قرار میداد.شاید تنها کار ناسالم یا نادرستی که استیو انجام میداد خوردن فستفود بود. البته از اونجایی که خودش صاحب رستوران بود، تمام تلاشش رو میکرد که از مرغوبترین مواد و محصولات استفاده کنه و ناسالمی غذاهاش رو به حداقل برسونه و همین قضیه رستورانش رو خوشنام کرده بود.
حواس استیو از دیروز به پسرک خوشقیافهای که با چشماش تقریبا استیو رو خورده بود پرت شده بود. با به یاد آوردن هول شدگی پسر لبخندی زد. از نظرش اون پسر بیش از حد کیوت و جذاب بود. استیو هم از اون آدمهایی بود که همیشه فکر میکرد استریته، اما بعدا متوجه شده بود که که رابطه داشتن با یک پسر هم ناراحتش نمیکنه و باهاش مشکلی نداره و از اونجایی که واقعا یک قدیس بود، کسانی که با همجنس خودشون رابطه داشتن رو هم قضاوت نمیکرد و با دوستانش حامی جامعه LGBTQ بودن و حتی بهترین دوستانش هم از اعضای همین جامعه بودن.
استیو هنوز درگیر تفکراتش بود که متوجه شد به پارک رسیده، هنوز نفسش کامل بالا نیومده بود که سم رو دید که به سمتش میومد.
سم- سلام رفیق.
استیو- سلام سم، حالت چطوره؟
سم- مثل همیشه عالی. حالا آمادهای مثل همیشه بازنده باشی یا نه؟
استیو خندید. هر دوشون خوب میدونستن که استیو تو دوندگی(به جز پیترو) رقیب نداره و سم توی تمام سالهای دوستیشون حتی یک بار هم نتونسته استیو رو ببره.
استیو- البته، بزن بریم.
هر دو شروع به دویدن کردن. مثل همیشه، هنوز نصف راه رو هم نرفته بودن که سم نفس کم آورد، اما استیو انگار به خودش دارویی چیزی تزریق کرده بود، اون تقریبا حتی نفس نفس هم نمیزد!
سم- لعنت بهت مرد، رازت چیه؟!
استیو باز هم مثل همیشه خندید و سری تکون داد. البته این قدرت بدنیش همیشه برای خودش هم عجیب بوده. چون اون قبلا بسیار لاغر و نحیف بوده و ضعف بدنی بالایی داشته. به لطف ذات خوبش، در دبیرستان اجازه نمیداد به کسی قلدری بشه و همیشه از کسانی که نمیتونستن از خودشون محافظت کنن محافظت میکرد. بدن ضعیف و لاغرش هم از این کار منصرفش نمیکرد.گاها به خاطر دفاع از بقیه، با سر و صورت کبود و خونی به خونه برمیگشت و مادرش رو سکته میداد. مادرش هم هیچوقت نمیدونست باید به پسرش افتخار کنه یا از دستش حرص بخوره. بعد از سالها کتک خوردن و خونین مالین شدن، استیو بالاخره تصمیم گرفت به باشگاه بره تا شاید بتونه نتیجه دعواهاش رو عوض کنه و درس بزرگی به ظالمها بده. و نتیجه باشگاه رفتنش چیزی بود که هیچکس، خصوصا باکی، دوست دوران بچگیش، انتظار نداشت. نتیجه استیوی بود که چشم چه مرد و چه زن رو خیره میکرد و قدرت بدنیش بین دوستاش نظیر نداشت.
بالاخره بعد از اینکه سم بهتر شد، دوباره شروع به دویدن کردن و به مقصد رسیدن.
سم در حالی که به شدت نفسنفس میزد گفت- خب... وقتشه... که... بریم... خونه... رستوران... میبینمت... رفیق.
استیو گفت- میبینمت سم. فعلا خداحافظ.
بعد به سمت خونهش دوید. به خونه رسید و سمت یخچال رفت. شیر رو بیرون آورد و یک لیوان شیر نوشید. اون هیچوقت به نوشیدن قهوه عادت نکرده بود و حس میکرد کافئین باعث تغییر عملکرد اعضای بدنش میشه. بعد سهتا تخم مرغ پخت و خورد، اون هم بدون نمک!بعد از خوردن صبحانهی بیش از حد مقویش دوش گرفت، موهاش رو شونه زد، لباس پوشید و کمی عطر به خودش زد. البته نه اینکه خودش به عطر زدن اهمیت بده، این رو ناتاشا براش خریده بود و از اونجا که ناتاشا بهترین دوست مونثش بود و استیو نمیخواست دلش رو بشکنه از این عطر استفاده میکرد. البته واقعا عطر خوشبویی هم بود و استیو اصلا از اینکه به خاطر دل ناتاشا از این عطر استفاده میکرد ناراحت نبود.
بعد از اینکه کامل آماده شد، گوشیش رو توی جیب کت چرمش گذاشت، سوییچ موتورش رو از روی عسلی برداشت و از در خارج شد. البته با کمی اشتیاق بیشتر نسبت به روزهای قبل... کی میدونست چی قراره بشه؟!
BINABASA MO ANG
Snowflakes (SteveTony)
Fanfictionدانههای برف...❄ دانههای برف داستان عشق اسطورهای استیو راجرز، صاحب رستوران "آمریکا" و تونی استارک، پلیبوی ثروتمند و مالک کمپانی "صنایع استارک" هست که قراره توی نیویورک شکل بگیره... اون هم توی یک زمستان به یاد ماندنی و زیر دانههای جادویی برف... ✨...