تونی به محض این که از خواب بیدار شد یاد استیو افتاد. نه این که قصدش این باشه یا عمدا این کار رو بکنه، اما این چیزی نبود که بتونه کنترلش کنه. نمیدونست چه طور بعد از دو تا دیدار ساده با استیو، استیو این حجم از فکر و مغزش و رو اشغال کرده بود؛ نکنه جادوش کرده بود؟! شاید. اما هر چی که بود، تونی مطمئنا دست از تلاش بر نمیداشت تا به استیو برسه. تونی استارک هرگز شکست نمیخورد. نه حتی از خوشگلترین پسر آمریکا که از قضا اسمش استیو راجرز بود.
تونی توی تخت بزرگش نشست و بهش خیره شد. همیشه میدونست تختش چیزی کم داره. اوایل فکر میکرد تزئینات و اضافاته. چندین بار تختش رو عوض کرده بود و بهترین رو بهترینتر کرده بود، اما حسش عوض نشده بود. مدتی طول کشید تا بفهمه که چیزی که کم داره خریدنی نیست. پس به دخترها رو آورد. از استریپرهای توی بار بگیر تا دخترای مشهور و ثروتمند و زیبای تاجرها و افراد با نفوذ. گاهی حتی پسرها. اما هیچکدوم نتونسته بودن این حس تنهایی رو از تونی بگیرن و سرمای تخت بزرگشو گرم کنن. و این تونی رو آزار میداد. شاید اون یکی از باهوشترین، شایستهترین، مستقلترین و جذابترین پسرای آمریکا بود، اما تنهاییش هم غیر قابل انکار بود. البته اون از دوستای بچگیش مثل بروس و استیون و بقیه دوستاش ممنون بود که تنهاش نمیگذاشتن، اما گاهی و فقط گاهی، برخی از خلاءها رو دوستها نمیتونن پر کنن. دختر و پسرهای خوشگل و خوشهیکل هم همینطور. و طول کشید تا تونی این رو بفهمه، اما بالاخره فهمید. برای همین میخواست شانسش رو با استیو هم امتحان کنه. تونی تنهایی رو دوست داشت و بهش عادت کرده بود، بهش احترام هم میگذاشت، اما به نظرش دیگه کافی بود. دیگه قصد نداشت تنها بمونه.
تونی دلش عشق میخواست، حتی یه ذره، حتی کوتاه مدت. دلش میخواست یکیو از ته دل دوست داشته باشه و تمامشو بهش بده، بدون منت. تونی برای عشق آماده بود. تونی برای اولین بار تو زندگیش حتی برای شکستهشدن دلش هم آماده بود. بعد از سالها جستجو برای پیدا کردن عشق بین دخترها و بی نتیجه موندن، تونی فکر میکرد شاید تقدیرش تو دستای یه پسر باشه. آیا عجیب بود؟ آره. و آیا هنوز خیلیها با این قضیه مشکل داشتن؟ صد درصد. اما برای تونی مهم نبود. تونی برای اولینبار توی تمام عمرش، حتی برای جنگ هم آماده بود. جنگ با کسایی که نمیخواستن و نمیتونستن عشق بین دو آمیزاد رو درک کنن. از نظر تونی تا زمانی که عشق هنوز وجود داشت و دنیا رو به جای بهتر و زیباتری تبدیل میکرد، چه اهمیتی داشت اون عشق بین چه کسانی شکل گرفته...؟هیچ اهمیتی. حتی اگه اون عشق بین باهوشترین و خوشگلترین پسرای آمریکا باشه.
تونی بالاخره خمیازه بزرگی کشید و از تخت بیرون اومد. اون هیچوقت آدم صبح نبود، کلا صبح تایم مورد علاقهش توی روز نبود. بیشتر شبها رو ترجیح میداد. وقتی حق انتخاب داشت هیچوقت صبح زود بیدار نمیشد. اما خب... امروز فرق داشت. امروز قرار بود خودش رو تو دریا غرق کنه. امروز قرار بود نفس نکشه. امروز قرار بود تونی شروع به بخشیدن روحش بکنه، بدون اینکه انتظار پاسخ داشته باشه. تونی از همین امروز آماده بود تا تار به تار موهای خورشیدی استیو رو نوازش کنه و ببوسه، خودش رو توی دریاهای چشمای استیو غرق کنه، تا خط به خط صورتشو دست بکشه و ببوسه، تا ذره ذره عطرشو نفس بکشه، تا اینچ به اینچ بدنش رو لمس کنه، تا توی گوشش زمزمههای عاشقانه کنه، بدون این که انتظار داشته باشه استیو این عشق رو بهش برگردونه. تونی میخواست یکبار به عشق فرصت بده و آدم بهتری بشه. فقط یک بار. حتی اگر دلش میشکست، حتی اگر باز هم آخرش به تنهایی میرسید.
نمیدونست چرا میخواد برای استیو این کارها رو انجام بده، فقط میدونست پروانههای توی دلش فقط با دیدن استیو پرپر میزدن. اعتراف این قضیه سخت بود، اما تونی قوی بود، و باید قویتر هم میشد.
همونطور که چشماش رو میمالید به سمت دستگاه قهوهساز رفت و دکمهش رو فشرد. بعد خمیازه کشان خودش رو به دستشویی رسوند. بعد از کمی چرت زدن و مسواک زدن دندونهاش از دستشویی خارج شد و ماگش که روش لوگو و اسم کمپانی حک شده بود رو برداشت و برای خودش قهوه ریخت. اوه خدا اون عاشق قهوه بود. وقتی بیدار میشد غیر قابل تحمل بود تا وقتی که یه ماگ قهوه مینوشید. بعد از اون تبدیل به یک پسر چشم و مو قهوهای بغلی و لوس میشد که هی دوست داشتی ببوسیش و نذاری از آغوشت بیرون بیاد. این تعریف رو دخترای متعددی که صبحا دیده بودنش ازش کرده بودن و اون هم با کمال میل پذیرفته بود. قهوهش رو نوشید. از اونجایی که کلا آدم صبحانه نبود، بعد نوشیدن قهوهش ماگ رو توی ماشین ظرفشویی گذاشت و از آشپزخونه خارج شد.
داشت به سمت حمام میرفت که گوشیش زنگ خورد. بدون نگاه کردن به صفحه جواب داد.
تونی- بله، تونی صحبت میکنه.
پپر- سلام تونی، حالت چطوره عزیزم؟
تونی با شیطنت- اوه عالیام مامان، تو و بابا چطورید؟
پپر- هاهاها، با مزه بود. من خوبم، رودی هم خوبه. اونم مثل من نگرانه که تا میایم خونهت رو به آتیش نکشونی.
تونی خندید- نگران نباشید والدین عزیزم، حواسم هست.
پپر- اوه، کی میخوای دست از این القاب برداری؟
تونی- هر وقت تو و اون دوستپسرت از رفتار کردن مثل مامان و باباها دست بردارید.
پپر- باشه، تسلیم. من باید برم تونی، فقط خواستم حالت رو بپرسم. مراقب خودت باش، باز بهت زنگ میزنم.
تونی- باشه. شما هم مراقب باشید. به رودی هم سلام برسون.
پپر- حتما، فعلا بای عزیزم.
تونی- بای.
بعد گوشی رو قطع کرد. از صحبت کردن با پپر لذت میبرد، بالاخره پپر هم از قدیمیترین دوستاش بود و توی شرایط سخت خیلی به تونی کمک کرده بود و تونی وقتی فهمید بهترین دوست مذکر و بهترین دوست مونثش به هم علاقمند شدن خیلی خوشحال شد. اونها لیاقت عشق همدیگه رو داشتن.
راهش رو به سمت حمام ادامه داد. دیشب موقع تصمیمگیری با خودش فکر کرد که میخواد شب برگرده رستوران اما مطمئن بود اگر دوباره با چشمای خسته استیو مواجه شه نمیتونه خودش رو کنترل کنه، پس تصمیم گرفته بود ظهر به اونجا بره. طبق معمول نصف تایم حمامش به آوازخونی و مسخرهبازی گذشت و بالاخره بعد از شستن خودش از اونجا خارج شد. تونی کلا آدم راحتی بود و وقتی تنها داخل خونه بود به خودش زحمت حوله پوشیدن نمیداد. پس این بار هم حوله نپوشید. فقط یک حوله کوچیک دستش گرفت و شروع به خشککردن موهاش کرد و از حمام خارجشد و یک راست به سمت کمدش رفت. پیراهن قرمز و شلوار کتان مشکی گزینههای خوبی به نظر میرسیدن، خصوصا که به عینک ریبن مورد علاقهش هم میومدن، با این تیپ به نظرش کفشهای گوچی هم گزینه مناسبی به نظر میومدن، پس وقتش رو تلف نکرد و دست به کار شد. موهاش رو مرتب کرد و کمی ژل زد که توی صورتش نریزن. بعد به خودش توی آینه خیره شد. راضی بود. خصوصا که میتونست ماشین فراری سرخرنگش رو با تیپش ست کنه. پس راضی از نتیجه کار به خودش تو آینه لبخند زد. بعد ساعتش رو به دستش بست، با عطر دوش گرفت، سوییچ فراری وگوشیش رو برداشت و از در بیرون رفت. ساعت ۱۲ بود. پس هنوز کمی وقت داشت. با آرامش یه دور توی خونه زد، قد ناخنهاش رو بررسی کرد و کمی هم با بازیهای توی گوشیش سرگرم شد. ساعت ۱۲:۴۰ دقیقه رو نشون میداد که تونی سمت پارکینگ رفت، ماشین رو روشن کرد و سمت آمریکا روند. ساعت ۱ به مقصد رسید. ماشین رو توی پارکینگ رستوران پارک کرد و به سمت رستوران راه افتاد. وارد شد و با چشم دنبال استیو گشت. استیو داشت با دختر پشت صندوق درباره چیزی صحبت میکرد. زیبایی بیش از حد دختر و صمیمیتش با استیو روی اعصاب تونی رفت، پس به سمت استیو راه افتاد. دستش رو روی شونه پهن استیو گذاشت.
تونی- هی خوشگله!
YOU ARE READING
Snowflakes (SteveTony)
Fanfictionدانههای برف...❄ دانههای برف داستان عشق اسطورهای استیو راجرز، صاحب رستوران "آمریکا" و تونی استارک، پلیبوی ثروتمند و مالک کمپانی "صنایع استارک" هست که قراره توی نیویورک شکل بگیره... اون هم توی یک زمستان به یاد ماندنی و زیر دانههای جادویی برف... ✨...