شیطان

443 66 20
                                    

استیو با یک حس خوب بیدار شد. یک حس خیلی خوب. قلبش هنوز از اتفاقات دیشب محکم میکوبید، اما دستش دیگه نمیسوخت. اون دردی حس نمیکرد. شیطون کوچولوش از معجزه استفاده کرده بود.

به فکر خودش لبخندی زد. تونی براش حکم شیطان رو داشت، همونقدر گرم، همونقدر وسوسه انگیز، همون قدر لذت بخش.

لبخند دیگه ای زد، به بدنش کش و قوس داد و از جا بلند شد. میخواست تونی رو بیدار کنه. امروز میخواست با همدیگه به گردش برن تا روز قبل رو برای تونی کوچولو و مهربونش جبران کنه. تونی قرار نبود تنها بمونه. دیگه نه. و استیو وقتی این تصمیم رو گرفت که تونی دیشب با بغض بهش گفته بود که دلتنگش شده.

دستش به سمت تیشرتش رفت، اما با یادآوری صبح روز قبل دستش رو عقب کشید. اون رد نگاه تونی که روی تنش داغ میزدن و خط مینداختن رو خیلی دوست داشت. قرار نبود از دستش بده. به هیچ وجه.

از جا بلند شد، مسواک زد، کمی بین موهاش دست کشید تا از اون شلختگی زشت دربیان و یه بی نظمی مختصر داشته باشن. از اتاقش بیرون رفت و به سمت اتاق تونی حرکت کرد. در اتاق نیمه باز بود. استیو نمیتونست از دیدن تونی توی خواب صرف نظر کنه، پس برای اولین بار توی عمرش در نزد و وارد اتاق تونی شد.

قلبش تند تند میکوبید. کنار تخت تونی ایستاد و به منظره بی نقص رو به روش خیره شد. موهای لخت و پرپشت خوشرنگ تونی توی صورتش ریخته بود و به پشت روی تخت خوابیده بود و دهنش نیمه باز بود و صدای خرخر خیلی آرومی از گلوش بیرون میومد. اما چیزی که حتی جذابترش هم میکرد این بودکه شال گردن استیو هنوز دور گردنش بود...

استیو لبخند زد و روی تونی خم شد و دستی به شال گردن کشید و بعد دستش رو روی بازوی تونی گذاشت و تکون آرومی داد.
استیو- تونی؟ بیدار شو...

تونی توی خواب تکون خورد و لبخند زد. استیو دوباره بازوش رو نوازش کرد.
استیو- پاشو کوچولوی خواب آلو!

تونی تکون دیگه ای خورد و چشمهاش نیمه باز شد. با دیدن استیو لبخند بزرگی زد.
تونی- دارم خواب میبینم... مگه نه؟!

استیو خنده آرومی کرد.
استیو- نه پاشو.

تونی با تخسی چشمهاش رو بست.
تونی- دروغ میگی! دارم خواب میبینم...

استیو دوباره خندید.
استیو- چیکار کنم باور کنی خواب نمیبینی؟

تونی یه چشمش رو باز کرد و به استیو خیره شد. دستش رو بالا برد و صورت شیو شده استیو رو لمس کرد. استیو دستش رو روی دستش گذاشت. تونی اون یکی چشمش رو هم باز کرد  و چند ثانیه به استیو خیره شد. بعد لبخند بزرگی زد.
تونی- باور کردم...

بعد کش و قوسی به خودش داد و روی تخت نشست و به عادت همیشه مثل بچه های کوچولو با مشت چشمهاش رو مالید. بعد با چشمهای درشت و گردش به استیو خیره شد.
تونی- خب چی شده منو انقدر زود بیدار کردی؟ اتفاقی افتاده؟

Snowflakes (SteveTony)Where stories live. Discover now