دوست صمیمیشی و داری واسش از اتفاقات بدی ک امروز برات افتاده رو میگی.همینطوری غر میزنی و به معلم جدید شیمیت ک هنوز نیومده میخواد ستا امتحان بگیره فحش میدی..همینطورییی پشت سرهم از بدبیاری امروزت و روبه رو شدن با همسایه فضولت میگی و به اونم فحشای مادرخواهری میدی..یهو ساکت میشی و میگی:جانگکوکا چرا انقد ساکتی؟!الان ت باید منو آرو ..همینطوری ک حرف میزنی سرتو بالا میگیری ک با همچین منظره ی زیبایی روبه رو میشی...جانگکوکی ک با لبخند آرامش بخشش انگشتاشو ب شکل قلب درآورده و جلوت گرفته و منتظره تا نکاش کنی...با تعجب و قلبی ک پر از حس خوب شده و تمام اتفاقات صبحو فراموش کرده؛شروع میکنی باهاش حرف زدن:
جونگ..جونگکوکا..چرا قلب نشون میدی؟!
جانگکوک:دیدم خیلی داری بخاطر چیزای الکی حرص میخوری..خواستم یکم آرومت کنم...ناسلامتی دوستای چندین ساله ایم :)خب اینم از سومین پارتتت..این پارت با جوجه پنبه ایمون بید..
شما درجواب جانگکوک چی میگید و چیکار میکنید؟
بقیه داستانو ب سلیقه خودتون کامنت کنید😊