_ پرواز بدون بال
" گاهی دلت میخواهد چنان تنهایی ات را بغل کنی که هیچ کس نفهمد...."
" بخاطر پا بر جا موندن گروهمون..."
یکی از اعضای گروه فریاد کشید و لحظه ای بعد صدای بلند به هم زدن لیوان های مشروب به گوش رسید
همه یک ضرب مشروب تلخ هفت ساله ی آقای کیم رو نوشیدن و از لذت شروع به سر و صدا کردن..
جین با لبخند به جمعشون نگاه کرد ، جمعی که بعد از اتمام عالی روز اول تئاترشون دور هم ، توی غذاخوری اونها جمع شده بودن و این موفقیت رو جشن گرفته بودن...
دستش رو روی شونه ی تهیونگ که با لبخند خاصی به لیوان خالی مشروبش چشم دوخته بود گذاشت و رو به جمع پرسید
" مثل اینکه شکم هاتون رو با مشروب مورد علاقه ی من پر کردین پس فکر نمی کنم جایی برای غذا توش باقی مونده باشه..."
با شوخی گفت که صدای اعتراض گروه بلند شد
" آقای کیم ، واقعا دلتون میاد شکم این بیچاره ها رو خالی بزارین..؟ وقتی کارهاشون تموم شد همه مثل قحطی زده ها به سمت غذاخوری شما حمله کردن ...."
سارا با وجود اینکه کمی مست بود از بچه های گروهش دفاع کرد
همه می دونستن که جین داره شوخی میکنه ، غذاخوری کیم یه طورایی پاتوق همشون به حساب میومد...!
بعد از هر اجرا ، بعد از هر تمرین سخت ، بعد از هر اتفاق مشترکی به اونجا میومدن....
گاهی مثل امشب با لبخند روی لب هاشون نوشیدنی هاشون رو به سلامتی همدیگه به هم می زدن و گاهی بخاطر یک شکست ، تلخ ترین مشروب رو سفارش میدادن و خودشون رو تنبیه میکردن...
توی تموم این لحظات قلب همشون فقط به یک چیز گرم بود...
اینکه همیشه ، حتی اگه سختی هم بود ، همه با هم بودن و همدیگه رو داشتن...!
این یکی از دلایلی بود که به تهیونگ حس تنها نبودن میداد...
البته اون با وجود جین و نامجون هیچوقت تنها نبود اما در کنار اونها دوست هایی داشت که بهش اهمیت میدادن و دوستش داشتن...
اون هم یک پسری که هم وطن اونها نبود...!" پاپا....یعنی می خواین بگین اون غذاهای خوشمزه ی توی آشپزخونه برای ما نیستن...؟"
با چشم های ریز شده به سمت پدرخوندش برگشت...
جین بلند خندید و ضربه ی آرومی به شونه ی تهیونگ زد
" نذاشتی تهیونگ، میخواستم یکم اذیتشون کنم...."
باز هم بقیه با اعتراض ساختگی سر و صدا کردن و باعث شدن جین برای در امان موندن گوش هاش هم که شده تسلیم بشه...
غذاهای زیادی رو به افتخار اونها آماده کرده بود و در اصل فقط تصمیم داشت با شوخی هاش کمی اذیتشون کنه پس با قدم های بلند به سمت آشپزخونه رفت و در همون حال بلند گفت :
" نگران نباشین ، از گرسنگی نجاتتون میدم...!"
تهیونگ یک شات دیگه از مشروب معروف پدرش رو نوشید و از جاش بلند شد..
به عادت همیشگیش می خواست به پدرش توی اوردن غذاها کمک کنه ، هنوز چند قدم برنداشته بود که کشیده شدن بازوش باعث شد بایسته..!
مینهو بهش نزدیک شد و صورتش دقیقا روبروی صورت تهیونگ قرار گرفت...
تهیونگ با چشم های متعجب کمی سرش رو عقب کشید اما مینهو ثابت نگهش داشت و با چشم های ریز شده و نگاه نگرانی به پوست صاف صورت پسر انگلیسی چشم دوخت
" دردت گرفت آره..؟ یه لحظه حس کردم واقعا بهم خیانت کردی...سیلیم واقعی بود.."
با اخم های تو هم رفته گفت و زیر لب ادامه داد :
" لعنتی یکم قرمز شده..."
تهیونگ تنها لبخند کوچیکی زد
دراصل خودش هم کاملا حس کرده بود اون سیلی واقعیه چون لحظه ای که به صورتش برخورد کرد هوش از سرش پرید...!
با این حال چیزی نگفت و به بازیش ادامه داد ، چون گاهی پیش میومد که خودش هم توی نقشش فرو بره...
بهار امسال توی نقش رومئو ، واقعا برای ژولیت گریه کرده بود و بعد از اون هم حسابی غمگین و ناراحت شده بود ، پس میتونست حس مینهو رو درک کنه..
" اشکالی نداره ، زیاد دردم نیومد....میفهمم وقتی توی نقشت فرو میری گاهی رفتار هات واقعی میشه ، طوری که خودتم باورش میکنی..."
با لحن اطمینان بخشی گفت تا خیال مینهو رو راحت کنه ، پسر بزرگتر سر تکون داد اما لحظه ی آخر روی گونه ی راست تهیونگ دست کشید..
" اما حتما از دکتر کیم بپرس چطوری قرمزیش رو از بین ببری...من واقعا بخاطرش متاسفم.."
تهیونگ که بخاطر فاصله کم صورت هاشون معذب بود با لبخند کوتاهی سر تکون داد و خواست عقب بکشه که صدای باز شدن در ریلی غذاخوری باعث شد سرش به اون سمت برگرده و چشم هاش روی مرد سیاه پوش ثابت بمونه...
YOU ARE READING
Legend of Enchanter [KookV]
Action[افسانه ی افسونگر] 🌧 [ نویسنده] 🌧 اندیشه [ خلاصه ] 🌧 _مهم نیست مردم عادی چی صداش میکنن تقدیر؟؟ سرنوشت..؟؟ من و تو که میدونیم هیچ کدوم از اینها وجود ندارن..! اگه الان تو رو توی بغلم دارم نتیجش سرنوشت نبوده.....این فقط بازی انتخاب هاست...! من انت...