chapter 10

1.2K 205 11
                                    

10_قفس(بخش دوم)

چیزی که باعث‌ شد تهیونگ چشم هاش رو باز کنه صدای شر شر آب و دردی بود که به محض هوشیار شدنش توی پای چپش احساس میکرد
آسمون بالای سرش‌‌ دیگه عین شب گذشته تاریک نبود و این بار نور خورشید از لا‌به‌لای شاخه و برگ های درخت های سر به فلک کشیده روی صورتش می تابید
بر خلاف انتظارش کمرش روی مکان گرمی قرار داشت و حتی انگار چیزی دورش حلقه شده بود
سرش رو کمی چرخوند و تازه متوجه موقعیتی شد که توش قرار داشت

جونگ کوک به تنه ی درخت قطوری تکیه داد بود ، پسر انگلیسی که از سرما و از دست دادن خون رنگ پریده و بد حال بود رو از پشت در آغوش گرفته بود ، ژاکت گرمی که تهیونگ آخرین لحظه همراه خودش اورده بود رو روی پسر مومشکی کشیده بود
نمی تونست بذاره پسری که چند روز بخاطر اون توی دردسر افتاده بود ، خطر های زیادی رو گذرونده بود و حتی تیر هم خورده بود توی سرما بمیره
تهیونگ سرش رو کمی خم کرد و به حلقه ی دست های جونگ کوک دور کمرش نگاه کرد
دست هایی که مطمئنا جون خیلی ها رو گرفته بودن و خون های زیادی رو ریخته بودن اما همین دست ها دیشب ، وقتی تهیونگ داشت توی قلبش بخاطر خاطرات دردناکش گریه میکرد در عین بی تجربگی نوازشش کرده بود و جون شب‌تاب کوچیک رو نجات داده بود
و همون لحظه بود که تهیونگ به خودش فکر کرد
~ اون دست های چقدر میتونن نوازشگر باشن..!؟
اون دست های بزرگ و رگ های برجسته ی بی نظیر روش واقعا میتونن کسی رو نوازش کنن..!؟~
نفس عمیقی کشید و با جراتی که نمی دونست از کجا اورده انگشت اشارش رو با تعلل جلو برد و رگ های روی دست فرمانده رو لمس کرد
گرم بودن ، دست هاش و حتی رگ های روی دستش هم گرم بود
کمی خودش رو تکون داد و به محض جابه‌جا شدن پاهاش درد بدی توی وجودش پیچید ، همون درد نفس گیره دیشب وقتی اون تیر به پای چپش برخورد کرده بود
تیکه ش رو از جونگ کوک برداشت و به سمت پای چپش که با پارچه ی مشکی رنگی بسته شده بود خم شد ، انقدر دردش زیاد بود که فکر میکرد اگه اون پارچه ی محکم رو باز کنه شاید بتونه دردش رو کم کنه دستش رو جلو برد تا اون پارچه رو باز کنه که دوباره سینه ی گرم فرمانده به کمرش چسبید و مچ دستش توی هوا توسط دستی ثابت نگه داشته شد
" بازش نکن ، خونریزیش شدید تر میشه "
صدای آروم و محکم فرمانده جایی درست زیر گوش راستش پیچید و باعث شد تهیونگ نفسش رو توی سینه حبس کنه
" درد دارم "
نفس بریده توضیح داد ، دستش رو عقب کشید و به این فکر کرد جونگ کوک از کِی بیدار بوده؟ یعنی متوجه لمس دست های اون شده؟
جونگ کوک تهیونگ رو از خودش فاصله داد ، یکی از دست هاش رو به تنه ی درخت تکیه داد و از جاش بلند شد
حالا تهیونگ هم تکیه گاه گرمش رو از دست داده بود‌و هم درد پاش زیاد بود ، اخم کرد و ژاکت گرم رو به سمت عقب کشید و سعی کرد بپوشتش

" شب سردی‌ بود..."
و این تموم توضیحی بود که جونگ کوک بخاطر بغل کردن تهیونگ بهش داد
تهیونگ برداشت خاصی ازحرف و یا منظورش نکرد ، اون فرمانده رو می شناخت میدونست اون چقدر سرد و بی تفاوته و این اواخر رفتار های دیگه ای هم ازش دیده بود که بفهمه تنها چیزی که برای این مرد اهمیت نداره احساسات و دلرحمیه پس هر برداشتی از منظورش برای خوده تهیونگ دردسر ساز بود..!
جونگ کوک جلوی پای تهیونگ زانو زد و پای چپش رو بررسی کرد
" خونریزیش قطع نشده ، باید زودتر برسیم به شهر "
گفت پارچه ی دور زخم رو محکم تر کرد  و باعث شد تموم سلول های تهیونگ درد اون لحظه رو حس کنن اما بعدش انگار داشت به سمت یه درده ثابت و نرمال میرفت
" شاید...شاید اگه تیر داخلش رو بیرون بیاریم دردش کمتر بشه "
جونگ کوک بدون توجه به حرف تهیونگ از جاش بلند شد و در حالی که توی افکار خودش غرق بود  از بالا به وضعیت تهیونگ نگاه میکرد
تهیونگ کاملا میتونست بفهمه که اون داره توی ذهنش راه هایی که بتونن با این پای آسیب دیده ی تهیونگ خودشون رو به جایی که بتونن نجات پیدا کنن برسونن
با این وجود تهیونگ بیخیال سوالش نشد و افکار جونگ کوک رو بهم ریخت
" هوم ؟ تیر رو ..."
" تیر رو دیشب بیرون اوردم ، وگرنه الان نمی تونستی از درد حتی نفس بکشی ..!"
ابرو های تهیونگ از تعجب بالا رفت و سوالای بعدی که میخواست بپرسه توی ذهنش خفه شد ، میخواست بدونه فرمانده دیشب چطور اون رو از داخل دهکده بیرون اورده بود و چطور تا به اینجا ، کنار این چشمه ی کوچیک رسونده بود
اما حالت جدی جونگ کوک بهش اجازه پرسیدن سوالاتش رو نداد، به هر حال دوست نداشت مزاحم افکار جدیه کسی که دیشب نجاتش داده بود بشه

Legend of Enchanter [KookV] Where stories live. Discover now