Hey there!
.
.
.
.
.
.لویی همیشه از اون کسایی بود ک واسه ی مهمونی خودش خیلی مشتاق بود. اینجور نبود ک اون از مردم خوشش نیاد یا نخواد با کسی وقت بگذرونه. در واقع اون نقطه ی مقابل همه اینا بود.
لویی خیلی آدم اجتماعی ای بود و حرف زدن با مردم، خندیدن باهاشون و خب ب طور کلی مردمو دوس داشت. اما مهمونی خودش بهترین مدلش بود. مخصوصا بعد از دیوونگی تولد ۱۵ سالگیش و کریسمس. شیش روز از پونزده سالگیش میگذشت اما اون هنوز چیز جدید یا متفاوتی احساس نکرده ( ک پونزده سالگی متفاوت کنه همه چیو) و خب انتظارش رو هم نداشت.
حالا کریسمس گذشته بود و خواهراش از حال و هوای هیجان کریسمس بیرون اومده بودن و دوباره لویی منبع اصلی سرگرمیشون شده بود. لویی عاشق خواهراش بود و بازی کردن با اونها از کارای مورد علاقه ی لویی بود. اما تو مهمونی ی آدم هشت ساله ، شیش ساله و دو تا سه ساله، همیشه خوش نمیگذشت.
استن برای کریسمس ب اسپانیا رفته بود، اولی ب ویلز و جیمی ب لندن. پس طبق معمول، لویی با ی هوای شتی و کارای پرستاری از بچه ها، توی دانکستر گیر افتاده بود.
واسه همین بود ک بعد از ظهر۳۰ ام دسامبر، لویی خودش رو درحال پیدا کرد ک کوله ش رو یکی از شونه هاشو آویزون بود و بند قدیمی ترین کتونی ونسش روی زمین کشیده میشد و ب سمت پارک قدم میزد.
اون ب مامانش گفته بود ک احتیاج داره از اون سر و صدا دوری کنه و میره پارک تا تکالیفش رو انجام بده. و خب البته ک مامانش ب این حرف خندیده بود چون اونا هر دو میدونستن ک لویی قرار نیس اون کارو انجام بده اما ب هر حال اون ب لویی این اجازه رو داده بود.
لویی ب استن، اولی و جیمی تکست زد، قبل از اینک گوشیشو توی جیبش بذاره و کتاب جغرافیاش رو از کوله ش بیرون بیاره.لویی از جغرافیا بیشتر از همه بدش میومد اما اون مجبور بود برای امتحان ورودی دبیرستانش حداقل ی درس عمومی رو پاس کنه و جغرافیا از همه آسون تر بود. و علیرغم اینک لویی، معلم جغرافیاش و مامانش میدونستن ک اون قراره بیفته، لویی امیدشو کاملا از دست نداده بود.
نزدیک یک ساعت بود ک لویی توی پارک نشسته بود. و خورشید بعد از ظهر کمکم داشت پشت ابرای تیره بارونی قایم میشد. اون خودشو سرزنش کرد چون فقط ی جامپر نازک و عرقگیر پوشیده بود. پاهاشو روی نیمکت جم کرد تا بتونه گرمای باقی مونده رو نگه داره. تکالیفش کنارش پخش شده بودن و لویی وقتی ابرا و اردک ها و تعداد کمی از آدما_ ک ب اندازه کافی جرعت اینو داشتن ک تو این هوا بیان بیرون_ رو تماشا میکرد، کاملا اونها ( تکالیفشو:/ ) رو نادیده گرفت و فراموششون کرد.
و البته ک چشمای لویی مردی رو ک شورت ورزشی آبی و ی هودی مشکی پوشیده بود رو از دست ندادن. وقتی ک از کناره های برکه میدویید فرفری های شکلاتیش از زیر کلاهش بیرون میومدن. لویی کاملا هیپنوتیزم شده بود. اون نمیتونست صورت پسر رو ببینه اما میتونست تتوهاش رو ک از زیر آستین هاش بیرون اومده بودن ببینه وجوری ک وقتی سرعتشو کم کرد، ماهیچه های ساق پاش تکون خوردن. اون ب سمت نیمکتی میومد ک لویی روش نشسته بود.
YOU ARE READING
When The Smoke Is In Your Eyes [L.S](p.t)
Fanfiction«من نمیخوام دوستت باشم میخوام گردنتو ببوسم...» all the credit to @thighhighlarry