🌻 ۱۴ : دریاچه نمک

447 126 24
                                    

در حموم رو با ضرب بست و با آخرین توانی که داشت خودش رو روی زمین انداخت.

سوزشی که بخاطر کشیده شدن پوست برهنه زانوهاش روی پارکت اتاق ایجاد شده بود ، در مقابل دردی که قفسه سینش رو تو هم میپیچید ، چیزی نبود.

نفس های عمیقی میکشید و صدای خس خس سینش توی اتاق میپیچید.روی زمین خم شده بود و با دست راست قلبش رو توی مشتش فشار میداد و انگشت های دست چپش از شدت درد ، پارکت سفت خونه رو چنگ میزد.

صورتش سرخ شده و رگ های پیشونی و شیقش بیرون زده بود. سفیدی چشم هاش پر از خون شده ، تا حد بیرون زدن از حدقه گشاد شده بود.

دستش رو از روی قلبش کند و به گلوش که تک تک رگ هاش بیرون زده بود گرفت.

دردی که از قلبش شروع شده و توی تمام وجودش پخش شده بود به حدی زیاد بود که حس میکرد الآن تمام مویرگ های مغزش پاره میشن.

نفس نمیتونست بکشه و تنها خواسته تک تک سلول هاش "تموم شدن" بود.

به هر طریقی...

چان فقط میخواست اون درد تموم بشه.

ثانیه ای بعد ، نفس گره خورده توی گلوش با بازدمی آزاد شد و چانیول بی هوش روی زمین افتاد.

                           Surrender

چشم هام رو که باز کردم ، با صورت روی زمین بودم.

دست هام رو کنار سرم تکیه گاه کردم و با کمک اون ها به هر زحمتی که بود ، از جا بلند شدم.

با همین تلاش کوتاه مدت هم به نفس نفس افتادم.
با کمک دست هام خودم رو روی زمین کشیدم و به دیوار کنار در حموم تکیه دادم و سعی کردم با نفس های عمیقی که میکشم هم ضربان قلبم و هم دردی که هرچند خفیف اما تو ناحیه چپ قفسه سینم احساس میکردم رو آروم کنم.

بعد از گذشت چند دقیقه و با بهتر شدن حالم ؛ با کمک گرفتن از دیوار از جام بلند شدم و با دو قدم ، پشت در حموم ایستادم.

دستم روی دستگیره در خشک شده ، به طور ملموسی میلرزید. هیچ توانی برای فشار آوردن بهش و چرخوندن اون دستگیره توی وجودم پیدا نمیشد.
صدای ضربان قلبم توی گوش هام اکو میشد و سر تا پا شوق بودم و هیجان.

بعد از 5 سال .... بعد از 5 سال لعنتی...

پشت این در بکهیونم بود.

بکهیون من...

با همه تلاشی که برای کنترل احساساتم داشتم ، قطره اشک بی اختیاری روی گونه راستم چکید و لبخند تک صدایی رو روی لب هام آورد.

بعد از نفس عمیقی که کشیدم ، چشم هام رو بستم و دستگیره در رو با یه فشار چرخونده  ، سرجام وایستادم و در رو هل دادم.

از شدت شوقی که توی تک تک سلول های بدنم میپیچید ، لب هام میلرزید و لبخند عجیبی رو روی صورت با چشم های بستم نقش میزد.

Surrender Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz