قسمت چهارم

999 229 206
                                    


سلام عزیزای دل😍😍😍

خوبین؟خوشین؟😍😍

کار خاصی نداشتم باهاتون😁😁

فقط میخواستم واسه کاور خوشگلی که سارا برای فیک درست کرده ذوق کنم😁😍😍

ممنوووونم سارای قشنگم😍😍                                                             

خوب امیدوارم این قسمت رو هم دوست داشته باشین😊😊

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤


صدای زنگ در خونه اش که پشت سر هم زده میشد باعث شد از خواب بپره و رویای قشنگی که میدید نصفه بمونه. همینطور که به طرف در میرفت با داد میگفت "دارم میام" اما بازم صدای زنگ قطع نمیشد. حتی چراغ های خونه اش رو هم روشن نکرد، ساعت سه نیمه شب بود و فقط یه نفر بود که ممکن بود تو این ساعت از شب جرات داشته باشه بیاد در خونه اش.

به محض باز کردن در با عصبانیت گفت "خدای من! بک! چه مرگته!"

بکهیون که انگار هنوزم متوجه کیونگسو نشده بود هنوز دستش رو از رو زنگ بر نداشته بود و داشت سعی میکرد با صدای زنگ در، آهنگ یکی از گروه های دختر مورد علاقه اش رو بزنه و همزمان باهاش میرقصید.

کیونگسو دستاش رو گرفت و اون رو به داخل خونه کشید و با حرص گفت "پسر میدونی که دیگه توی یه کلاب کوفتی نیستی!"

بکهیون بدجوری بوی الکل و سیگار میداد و باید تا خفه نشده بود یه فکری به حال رفیقش میکرد.

"اوه!سلام رفیق قشنگم" بکهیون با لحنی که به خاطر مستیش کِش میومد گفت و همه وزنش رو روی کیونگسویی انداخت که داشت جون میکند تا کفش هاش رو از پاش دربیاره.

"امشب فوق العاده بود، اگه تو اومده بودی که بهتر هم میشد. همه دلشون برات تنگ شده بود...منم خیلی دلم برات تنگ شده بود" بکهیون با خنده میگفت و  تو همون مستی با مسخره بازی سعی میکرد کیونگسو رو ببوسه. 

کیونگسو که به خاطر کنترل بکهیون به نفس نفس افتاده بود به سختی گفت "اگه یادت باشه من امشب نیومدم چون سردرد بدی داشتم و الان خیلییی اتفاقی سردردم دوباره شروع شد!"

با هر بدبختی بود بکهیون رو تا اتاقش برد و دوست مستش رو روی تخت نشوند. چراغ کنار تختش رو روشن کرد و رفت تا از تو کشوش برای بکهیون لباس بیاره و در همون حال گفت "صبر کن ببینم! تو خودت تا اینجا رانندگی کردی؟"

"نه تاکسی گرفتم و آدرس اینجا رو بهش دادم چون هم اینجا نزدیکتر بود هم کیونگسو خیلی خوب از بکهیون مست مواظبت میکنه و باهاش مهربونه"

با یه تیشرت و شلوار راحتی پیش بکهیون برگشت و کمکش کرد تا لباس هاش رو عوض کنه و لباسهای کثیفش رو انداخت رو زمین تا فردا از جونگین بخواد اونا رو جداگانه بندازه تو ماشین و بشوره. بعد خیلی آروم بکهیون رو روی تخت خوابوند و پتو رو روی بدنش کشید و صدای آروم بکهیون رو شنید که گفت "شب بخیر سو!" و لحظه بعد دوست مستش تو عالم رویا بود. چراغ رو خاموش کرد و خودش هم کنار بکهیون دراز کشید، حتی توی تاریکی هم میتونست تشخیص بده که بکهیون با دهن باز خوابیده و هر از چندگاهی انگار داره با خودش تو خواب یه چیزایی میگه. به صورت دوستش لبخند زد و آروم گفت "شب تو هم بخیر بک" و بعد از چند لحظه خودش هم دوباره خوابش برد.

What A Beautiful Mess This IsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang