Letter one

144 15 1
                                    

زین عزیز

از اخرین باری که همو دیدیم هفت سال میگذره
تو انقدر سرت شلوغ بود که وقت نکردی به دیدنم بیای
انقدر پرمشغله بودی که سالی یکبار هم زنگ نزدی

امروز جیمز و دوستاش منو تو راهروی دبیرستان پیدا کردن و انقدر زدنم تا دیگه جاییو نمیدیدم
چیزی که بعدش فهمیدم تخم مرغ هایی بودن که به سمتم پرت میشدن
صدای فلش های دوربین هارو میشنیدم که ازم عکس میگرفتن و میخندیدن
جاسمین تو کافه تریا غذامو رو زمین پرت کرد
و همه خندیدن
معلم از کنارم رد شد و چیزی نگفت
فقط پوزخند زد

زین عزیز من بهت نیاز دارم

10 REASONS WHY [Completed]Where stories live. Discover now