Letter three

84 16 0
                                    

زین عزیز

امروز برای کار اومدم کافه و مارا رو دیدم که با دوست پسر قبلیم پشت یه میز نشستن و میخندن

چشمام پراشک شد ولی پاکشون کردمو سفارششونو بردم
مارا منو شناخت ولی چیزی نگفت
حتی پوزخند هم زدو قهوه رو روم ریخت و هولم داد تا بیوفتم
زین عزیز من فکر میکردم مارا دوستمه...

همشون خندیدن
همشون تحقیرم کردن

بااینکه گفتم تقصیر من نبوده ولی اخراج شدم
زین عزیز گونه هام خیسه
پول ندارم تا چیزی بخرم
باز داره بارون میاد

زین عزیز من بهت نیاز دارم

10 REASONS WHY [Completed]Where stories live. Discover now