19

387 87 22
                                    

19
[12:00 PM]
بكهيون:
هي

[12:03 PM]
بكهيون:
عجيبه!🤔

بكهيون:
‏PSJ ؟

بكهيون:
الان دوازده ظهر يكشنبست
نميتوني خواب باشي درسته؟

شماره ناشناس(PSJ):
هاي:)

بكهيون:
فقط هاي؟ بدون بيبي؟
چرا امروز اينقدر عجيب شدي؟

شماره ناشناس(PSJ):
هيچ اتفاقي نيفتاده.
اصلا چرا اهميت ميدي؟
منو ديروز مور مور كننده  صدا زدي!
در اصل، الانم داري بهم ميگي عجيب و غريبم
و اينكه تو قبلا بهم گفته بودي اونطوري صدات نزنم.

بكهيون:
يا مسيح، ببخشيييد.
تو ...توي آآههه..
اون چيزي؟

شماره ناشناس(PSJ):
نه من پريود نيستم، تو منحرفي؛

بكهيون:
من فقط داشتم ميپرسيدم!
به هر حال، تو امروز مودي به نظر مياي، چه اتفاقي افتاده؟

شماره ناشناس(PSJ):
صبح افتضاحي داشتم:(

بكهيون:
چرا؟
ميتوني بهم بگي؛

شماره ناشناس(PSJ):
به هيچكس نميگي، درسته؟

بكهيون:
اوهوم، نميگم.

شماره ناشناس(PSJ):
خب، نمراتم يكم افت كردن
و بابام خيلي از دستم ناراحت و عصبانيه.....
بهم قول دادي به كسي چيزي نگي؛)
ولي وقتي كه كنترلشو از دست داد
من و برادر كوچيكترمو كتك زد،
هرچند چيز جدي اي نيست.
ضربش درد نداشت و هيچ چيز ديگه اي!
و من ميدونم منظوري نداشته ازينكه
اون حرفاي دردناكو ناراحت كننده رو زده.
ولي من از همه چيز خسته شدم....
و اينكه بردارم همش ده سالشه
لياقتش اين نيست كه بخواد اين روي بابامو ببينه!
خيلي خوب ميشد اگه مامانم پيشمون بود؛(

بكهيون:
باشه،
اول از همه
چيز جدي اي نيست؟
پدرتون از لحاظ فيزيكي باهات بدرفتاري كرده(حقتونو ضايع كرده)
بعد تو ميگي چيز زيادي نيست؟
تو خيلي مهربوني به خاطر اينكه اينو پذيرفتي!
تازه اگرم هيچ معني اي از حرفايي كه زده نداشته باشه
بازم نبايد عصبانيتشو رو جفتتون خالي ميكرد!

شماره ناشناس(PSJ):
ميدونم بكهيون.....
ولي پشت اين وجهش، اون هنوزم مرد خوبيه،
با من خيلي خوبه!
برام يه سقفي مهيا كرده كه زيرش زندگي كنم
و بهم غذا ميده و ازم حمايت ميكنه.
اينطوري نيست كه هميشه اينطوري عصباني بشه
و بهمون اهميت نده......
و ممنون به خاطر اينكه اهميت ميدي بكهيون؛
اين برام خيلي معني ميده:)

بكهيون:
اشكالي نداره؛
فكر كنم حق با تو هست.
ولي اگه ديدي بدتر شد لطفا گزارششو بده،

بكهيون:
به هر حال،
اگه اشكال نداره،
ميتونم بپرسم چه اتفاقي براي مادرت افتاده؟

شماره ناشناس(PSJ):
فوت شده...
توي يه سانحه هواپيمايي
سه سال پيش.
بعد ازون اتفاق پدرم كاملا خودشو گم كرده!
قبلا خيلي بهتر و صبور بود؛
ولي الان كاملا تغيير كرده:(
دلم واسه باباي قبليم تنگ شده.

بكهيون:
واو،
براي مرگ مادرت متاسفم:(
ببخشيد ازينكه پرسيدم،
بايد زمان سختي رو داشته باشي...

بكهيون با خودش فكر كرد' من نبايد كتابو از روي جلدش قضاوت ميكردم.با اينكه اين دختر خيلي عجيبه ايه ولي لحظات خيلي خوبيم تو خونه نداره'

شماره ناشناس(PSJ):
نه، اشكالي نداره.
با اينكه زمان خيلي سخت ميگذره و من شرايط خوبي ندارم
بايد سعي كنم قوي باشم؛)

بكهيون:
خيلي خوبه☺️

شماره ناشناس(PSJ):
خيلي ممنون واسه اينكه بهم گوش دادي^~^
تو خيلي خوبي بكهيون؛) در هر صورت،
من ديگه بايد برم، بعدا باهات حرف ميزنم!!!
مرسي ازينكه خوشحالم كردي:))))

بكهيون:
قابتو نداشت😌
باي:))

بكهيون با خودش فكر كرد 'من واقعا بايد بفهمم كيه!'




*خب دوستان اينم يه پارت نسبتا طولاني🙄
حداقل نسبت به قبليا😂🤦🏻‍♀️
خب به نظرتون بايد كتابو از روي جلدش قضاوت كرد؟
سوجينم لحظات خوبي رو نميگذرونه!
ولي خب نبايد تو زندگيمون ترسو و بزدل باشيم،
به نظرم بهتره حتي اكه سختم باشه با مشكلاتمون روبرو شيم!
حتي اگه در برابرشون شكست خورديمم مهم نيست
زندگيه! جنگ كه نيست....
-
-
-
-
-

بچه ها منتظر پارتاي بعدي باشين😂😂
فكر كنم جالب باشه🙃

Text (Baekhyun fanfiction)Where stories live. Discover now