30
Soojin's povمن امروز بالاخره دارم ميرم مدرسه.
تصميم گرفتم كه ديگه آدم بزدل و ترسويي نباشم و با واقعيت ها روبرو بشم.
حتي اگه بخواد باعث بشه كراشم فكر كنه كه من آدم عجيب و مسخره اي هستم و ديگه نخواد با من حرف بزنه!خب، زندگي همينه ديگه.
حتي اگه لحظات سختي هم داشته باشيم، من نبايد هميشه تسليم بشم؛ حداقل تو نصف موارد ميخوام موفق باشم.
هرچند زندگي مسخره هست و اتفاقات بد مثل كنه به آدم ميچسبن، بازم لحظات هيجان انگيز و لذت بخش توش پيدا ميشه!
خب.... چرا واسه اون لحظات زندگي نكنم؟
اصلا باورم نميشه كه اينقدر مثبت انديش شدم.. با اينكه انگارامروز روز آخرمه...(*چون فكر ميكنه امروز قراره بكهيون بهش بگه ازش بدش ميادو قراره همه چي تموم شه)
پسري كه ازش خوشم مياد ممكنه كه حتي نخواد دوباره باهام حرف بزنه.
ولي من فقط يه بار فرصت زندگي دارم... خب كي اهميت ميده؟ بيا انجامش بديم؛به سمت قفسه هاي جهنم پا گذاشتم...
به نگاه هاي خيره و زل زدناي بقيه كه به خاطر كار دو روز پيشم بود اهميت ندادم؛ احساس حقارت ميكردم!
ولي نبايد به اينكه بقيه چي فكر ميكنن اهميت بدم،
شايد به جز بكهيون!دوتا صورت آشنا رو توي آخراي سالن اصلي كشف كردم و خيلي سريع يه سمت بهترين دوستام حركت كردم!
"هي، تو بالاخره تصميم گرفتي بياي مدرسه؟" يري با خوشحالي گفت و من لبخند زدم.
"ديروز به بكهيون تكست دادي؟ ازش عذرخواهي كردي؟" چه يونگ پرسيد و منم سرمو به چپ و راست تكون دادم،
"من... هنوز عذرخواهي نكردم. امروز اينكارو ميكنم؛ قول ميدم. و اينكه ديروز بهم تكست دادو گفت امروز بيام مدرسه!" من گفتم.
"چرا؟" يري پرسيد.
"گفت ميخواد باهام حرف بزنه..." با من من گفتم.
"شايد ميخواد بهت اعتراف كنه!" چه يونگ با هيجان گفت.
"من واقعا دلم ميخواد بدونم از كي قراره ديگه چرت و پرت از دهنت نياد بيرون!" من با جوك گفتم، يه اخم از چه يونگ به عنوان نتيجه دريافت كردم؛
"مثل اينكه هيچوقت قرار نيست بدوني...... ولي من هميشه حرفاي درستي از دهنم مياد بيرون... فكر كنم!" چه يونگ توضيح داد.بعدش صداي الارم گوشيم درومد!
'بعد از تموم شدن كلاسا بيا باغ مدرسه اونجا همو ببينيم.' از طرف بكهيون بود.
چه يونگ و يري به گوشيم نگاه كردنو پوزخند زدن...
"باغ مدرسه جاي قشنگيه دختر... حتما ميخواد بهت اعتراف كنه!" يري با هيجان و خوشحالي برنامه ريزي ميكرد.
"نه مطمئنا دوباره ازم ميخواد كه اعتراف كنم PSJ هستم و من بودم كه مدام بهش تكست ميدادم! بعدشم سرم داد ميزنه و ديگه هيچوقت باهام حرف نميزنه!" حرفامو با غرغر ادامه دادم...
"هي اينقدر منفي نگر نباش! اگه واقعا عاشقت باشه چي؟" چه يونگ بهم دلگرمي داد.
سرمو تكون دادم و آه كشيدم.
صداي زنگ مدرسه درومد!فاك، ادامه ي يه روز جهنميه ديگه.... خدايا خودت رحم كن!
*خب دوستان اينم يه پارت جديد
واقعا به خاطر تأخيرم شرمندم☹️🤦🏻♀️
دو امتحان كوفتي ديگه مونده
خداييش تو اين دوران كرونا رحم نميكنن امروز امتحان زبان داشتيم هفت صفحه سوال داده بودن....
جالب اينجاست كه يه سوال اين بود كه بايد به انگليسي مينوشتيم دوران كروناست بايد در خانه بمانيم در حالي كه دو ساعت بود تو مدرسه بوديم داشتيم امتحان ميداديم😑😑🤦🏻♀️🤐
خيلي پرحرفي كردم ببخشيد😁
بعد امتحانات دوباره مرتب آپ ميكنم
يه برنامه هايي هم واسه بعدش دارم😁😉😚
YOU ARE READING
Text (Baekhyun fanfiction)
Fantasyسلام ☺️🤗 من NSDP هستم و قراره براتون يه فنفيكشن ترجمه اي و متفاوت آپ كنم😉 خب اين داستان در مورد دختريه كه كه به طور مخفيانه بكهيونو دنبال ميكنه و بهش پيام ميده در حالي كه خودشو به بك معرفي نميكنه! به نظرتون بك ميفهمه اون كيه!؟