Part 11

580 198 17
                                    

صدای بلند زندان بان بالاخره بعد از ساعت ها دراز کش بودن و خشک شدن بهش اجازه داد که بلند شه و بشینه. از وقتی پاش رو به این سلول نم دار گذاشته بود و تخت طبقه ی بالا رو بهش اختصاص داده بودن از جاش، یعنی بالای تخت فقط برای غذا خوردن و دستشویی رفتن پایین اومده بود و مثل یه ربات با اعلام خاموشی دراز میکشید و چشم هاش رو میبست و با تلاش بی فایده ش برای خوابیدن، کل شب تاریک رو فکر میکرد و بالاخره با صدای برخورد سلاح زندان بان به میله های سلول کمر خشکش رو از تشک خشک و بدبو جدا میکرد و مینشست.

دوباره سرش داشت از سر و صدای اضافیی که هم سلولی هاش از خودشون در میاوردن درد گیج میرفت و دوست داشت با همون بالشت زشت و با بوی متعفنش همه ی اون پنج نفر رو خفه کنه.
آخه نفع اینکه با صدای بلند اعلام کنی داری میری دستشویی یا به هم سلولیت همینجوری و بی دلیل فحش بدی چی بود؟ تنهایی و دربند بودن انقدر روشون تاثیر گذاشته بود؟
میدونید جمله ای که بیشتر از هر چیزی توی ذهن بکهیون توی این سه روز رژه رفته بود چی بود؟

"پس زندانی بودن این شکلیه!..."

این چیزی بود که بکهیون با تجربه ی هر اتفاق جدیدی در اون مکان بهش فکر میکرد. وقتی مجبور شد برای خالی کردن مثانه ش بیست دقیقه توی صف بایسته و واسه ی اولین بار پوره ی سیب زمینی نپخته ی آشپز ترسناک اونجا رو خورد هم چیزی جز این جمله توی ذهنش نداشت.
هواخوری توی حیاط خط کشی شده واسه والیبال و فوتبال حالش رو بهم میزد. اولین روزی که همراه بقیه رفت هواخوری اونقدر با رفتن توی آفتاب چشم هاش درد گرفته بود که میخواست داد بزنه ا"ین حق نیست که اینجا باشم و بعد از موندن توی اون جهنم تاریک وقتی میام بیرون اینجوری درد بکشم!" اما خودش رو کنترل کرد. اون دلیل های زیادی برای عصبانیت داشت...

پس دوباره برگشت داخل و هوا خوردن رو از ذهنش بیرون کرد. و حالا سه روز گذشته بود. سه روز بود که این تخت تنها داراییش شده بود و شش روز از وقتی هارین رو دیده بود میگذشت. چانیول هم برای ملاقات نیامده بود چون ییفان گفته بود اگر خودش بیاد میتونه چند قدم برای حل شدن پرونده برداره و اومدن چانیول وقت ملاقات رو تموم میکنه...
در واقع، بکهیون واقعا نمیخواست اون ها بیان ملاقاتش.
دعا میکرد چانیول هیچوقت با این لباس حال بهم زن نبیندش. تازه، دیدنش از پشت شیشه ی لعنتی فقط و فقط دلتنگی رو بیشتر میکرد. دیدنش چه فایده ای داشت وقتی نمیتونست گونه های نرمش رو لمس کنه و لب های صورتی رنگش رو ببوسه؟

کمرش رو حرکت داد و با شنیدن صدای استخوانش توی سکوت نسبی سلول حس رضایت بهش دست داد.
_چند روزه اینجایی؟
پسری که روی تخت پایینیش دراز کشیده بود پرسید.
چشم‌هاش رو توی سلول چرخوند ولی فقط خودشون دو نفر بودن...تصمیم‌ گرفت جواب نده. کی اصلا به اون کاری داشت؟
_با تو بودم! بکهیون بودی‌؟
بکهیون واقعا اشتیاق حرف زدن نداشت حداقل با اون. وقتی منتظر شنیدن یک کلمه از دو نفر از مورد علاقه ترین افراد زندگیش اون بیرون بود...
_اگر اینجا حرف نزنی حوصله ت سر میره. تا کی میخوای خودت رو سرزنش کنی؟ اون بدبختی که کشتی دیگه زنده نمیشه!
بکهیون بدون کمک پله ها از تخت پایین اومد.
_من کسی رو نکشتم.
تصمیم گرفت برای فرار کردن از دست یه آدم پر حرف به دستشویی پناه ببره‌. احتمالا الان که بیشتری ها واسه هواخوری بیرون بودن صف کوتاه تر میبود.
_توی این بند همه جرمشون قتله...اگر حتی غیر عمد هم بوده نمیخواد...
بکهیون موهایی که توی صورتش پخش شده بودن رو با دستش محکم کنار زد.
_خیلی حرف میزنی!
حالا که اومده بود پایین میتونست قیافه ی زندانیی که داشت باهاش صحبت میکرد رو ببینه.
البته اگر سایه ی تخت روی صورتش نیافتاده بود بهتر میتونست جزئیات صورتش رو ببینه.
_چند سالته؟
چی؟ این دیگه چه احمقی بود! اون همین الان علنا ابراز کرده بود که نمیخواد چیزی بشنوه و حالا ازش سوال هم میپرسید؟!

Holding The Life [ 2nd Season Of LFANL]Where stories live. Discover now