مهم ترین حسی که چانیول نسبت به بکهیون داشت، عشق بود.
اگر با یه نمودار احساسات پارک چانیول به بیون بکهیون رو اندازه گیری و مقایسه میکردیم. اولین رتبه به عشق میرسید.
ساده ست چرا. مهر بک خیلی توی قلب و ذهن یول رخنه کرده بود. اون خوش قیافه و مهربون بود، اون رو از تنهایی دراورده بود و دوستش داشت. با اینکه پسر بزرگتر عادت نداشت هر روز به زبون بیاره که دوستش داره، یول این رو میفهمید...دومین رتبه به احترام و تحسین میرسید.
در واقع چان چند تا خصوصیتی که دوست داشت توی خودش داشته باشه رو درون هم خونه ای و عشقش میدید. اون شجاع بود و بیشتر از خودش مسئولیت میپذیرفت علاوه بر این ها، برای اینکه پدر بهتری باشه تلاش میکرد و با تمام توان سعی میکرد که خانواده ی کوچیکشون حال خوبی داشته باشه.رتبه ی سوم نمودار مال حسی شبیه به تمایل واسه مواظبت و مراقبت کردن از بکهیون و جنگیدن در برابر هر چیزی که بهش صدمه میزد بود.
چان مطمئن بود این حس از عشق سرچشمه میگیره...هر عاشقی دوست داره عشقش از بدی ها و سختی ها دور باشه و چان نمیخواست هیون رو با همه ی قدرت و استقامتی که ازش سراغ داشت یه لحظه هم میون سختی ها تنها بذاره.
حتی گاهی اوقات زیرزیرکی خدا خدا میکرد تا گاهی بکهیون کمک های کوچیکی ازش بخواد تا خودش با تمام عشق و انرژیش برای کمک کردن بهش بشتابه...این ها سه رتبه اول بودن...اما ممکنه ذهنتون درگیر
بشه که پس اعتماد کجاست؟ معمولا توی روابط اعتماد جزو رتبه های اوله...اعتماد کلمه ی کوچیکی برای نشون دادن قدرت واقعی این حسه و بعضی ها اعتماد رو از عشق هم بالاتر میدونن و این میتونه برای چانیول که اعتماد رو بین رتبه های چهار تا دهم قرار داده بود خیلی خیلی پایین باشه...
اما حقیقت این بود...چانیول با اعتماد ناکافیی کنار بکهیون زندگی میکرد. عجیبه، اما دور از ذهن نیست! هیچکس نمیتونه از یاد ببره که یه روز یه نفر با هویت جعلی پاش رو توی خونه ش گذاشته، کسی که توی شغل قبلیش چندین و چند نفر رو با فروختن مواد مخدر بهشون به بدبختی کشونده...چان آدمی نبود که آدم ها رو با توجه به تاریک ترین نقطه های زندگیشون قضاوت کنه. (اگر افراد این کار رو در حق خودش میکردن اون هیچ وقت به زندگی برنمیگشت) اما نمیتونست از یاد هم ببره. اون مشخصا کاملا بی اعتمادِ اعتماد نبود. اما قبول دارین که بعضی چیز ها رو نمیشه فراموش کرد.
از کجا معلوم...شاید بکهیون هم جایی توی وجودش چانیول رو به خاطر اشتباه گذشته ش سرزنش میکنه...و درست همون جا، توی همون لحظه که دستبند های فلزی به مچ های باریک بکهیون نزدیک میشدن چیزی توی نگاه چانیول عجیب شد. نگاهی مثل این که
"یعنی من واقعا بکهیون رو میشناسم؟"
یا حتی نگاهی مثلِ
"پس کم اعتمادیم به این پسر بی دلیل نبوده."
معلوم نبود بکهیون به افسر های پلیس چی میگه. چیزهایی مثل
_کی به قتل رسیده؟
_حتما اشتباهی شده.
_من کسی رو نکشتم.
_مدرکی دارین؟
_لطفا بهم دست بند نزنین. جلوی همسایه ها نه!
و شاید اینطور بود که افسری که به نظر می اومد درجه ش از همه بالاتر باشه فقط دست های بک رو گرفت و سمت ماشین پلیس کشید.
BINABASA MO ANG
Holding The Life [ 2nd Season Of LFANL]
Fanfiction"Lying for A New Life" فصل دومِ ▪ ▪ تمام شده