کف دستش رو محکم تر روی سرش فشار داد تا بتونه جلوی خون ریزی رو بگیره، شاید هم سعی داشت عصبانیتش رو خالی کنه. هیچکس نمیدونست چانیول وقتی داره یه دستی در حیاط رو میبنده و دو بار قفلش میکنه چی توی ذهنش میگذره.
اسنو با نگرانی دورش میچرخید و خُرخُر های آرومی میکرد. چند بار هم بالا و پایین پرید تا بتونه به زخمی که روی صورت دوستش به وجود اومده بود نزدیک بشه اما چانیول بی توجه بود، قدم هاش رو سریع برمیداشت تا به در ورودی برسه.
تا وارد شد در دوم رو هم دو بار قفل کرد و با وجود صدای گریه و فین فینی که از توی اتاق دخترک می اومد سمت تلفن روی میز رفت. خونی که از پیشونی ش جاری بود حالا به لطف نیروی جاذیه داشت به چونه ش هم میرسید، پس دستش رو زیر چونه ش گذاشت و راه خون رو به پایین مسدود کرد.
انگشت خونیش سمت صفحه کلید رفت تا با شماره ی ۱۱۲ تمام بگیره. پنجره ی خونه ش رو شکسته بودن و زخمی شده بود. پلیس باید پاش به این داستان باز میشد. نباید فکر میکردن اون ترسیده و میخواد پا پیش بکشه. حتی با اینکه واقعا همین طور بود. تصمیم داشت هارین رو توی آغوشش حل کنه و بی سر و صدا برن خونه ی خانم اوه تا از اونجا دور بشن.
اما هنوز حتی شماره ی ۱ رو فشار نداده بود که صدای بوق های کوتاه و چراغ قرمزی که نشون میداد تماس از دست رفته و پیام صوتی داره توجهش رو جلب کرد.خون روی صورتش رو دوباره با پشت دست پاک کرد و با زدن دکمه، تصمیم گرفت اول پیام رو گوش کنه.
"چانیول! کجایی پسر! یه چیزی شده...بهم زنگ بزن!"
پیام اول تموم شد و چانیول با استرس زیاد پیام دوم رو پخش کرد.
"بیا ایستگاه مرکزیِ پلیس. من هم اونجام"
صدای ییفان توی هر دو پیام جوری بود که پیداست یا داره میدوه یا استرس داره و همین ترس اون رو هم بیشتر کرد.
کاملا یادش رفت به ییفان زنگ بزنه و تلفن رو سریع روی میز برگردوند. حتی ۱۱۲ رو هم فراموش کرد.خودش رو داخل حموم پرت کرد و سریع در رو بست تا اسنویی که تمام مدت پشت سرش راه افتاده بود همراهش وارد نشه. دلش نمیخواست دوست سفید رنگ و نگرانش رو به زور از خودش دور کنه اما مجبور شد.
توی آینه به زخم سطحی اما پر از خونی که روی سمت راست پیشونی ش کاشته شده بود نگاه کرد و دستش رو زیر شیر آب گرفت تا خیس شه. سرش رو پایین اورد و زخم رو به آرومی شست. معلوم نبود اون سنگ لعنت شده رو از کجا برداشتن...باید هر کاری میکرد که عفونتی سراغش نیاد. سریع جعبه ی کوچیک کمک های اولیه رو از توی کابینت بالای آینه در آورد و با پیدا کردن وسایل مورد نیازش از حموم خارج شد.
با همون اشیاء توی دستش با بی حواسی سمت در اتاق هارین رفت و بازش کرد. دختر کوچولو با باز شدن در خیلی زود خودش رو توی بغلش پرت کرد.
_چیزی نیست بابایی! ترسیدی؟
سر دخترک رو روی شونه ی خودش گذاشت و روی موهای نرمش بوسه کاشت.
_بابا! ترسیدی!
دختر کوچولو حرف چانیول رو تکرار کرد و آب بینی ش رو بالا کشید. اما چانیول این دفعه برای اینکه اشتباه کوچولو و بامزه ش رو درست کنه وقت نداشت. سریع اون رو همراه خودش توی هال که نور بیشتری بود برد و کنار هم نشستن.
چانیول با سرعت بالاش یه تیکه پنبه ی کوچیک کند و روش بتادین ریخت ولی به خاطر بی دقتیش چند قطره از ماده روی زمین ریخت.
BINABASA MO ANG
Holding The Life [ 2nd Season Of LFANL]
Fanfiction"Lying for A New Life" فصل دومِ ▪ ▪ تمام شده