Part 7

312 76 107
                                    



Part7

وقتی به سر در تيمارستان رسیدن لویی راهشو‌ به سمت دکه ی نگهبانی کج کرد ..با رسیدن به اونجا پیرمردی که لباس هاي ابی به تن داشت بیرون اومد ...

ن*هی شماها ..با چه اجازه ای وارد محوطه شدین

لویی اول میخواست کمی اون پیرمرد و دست بندازه ولی یادش اومد اون پیر مرد خیلی اعصاب این كار هارو نداره

اخرین بار که  لویی سعی کرده بود که دزدکی وارد بشه این پیر مرد چنان مچشو گرفت که  لویی اون لحظه  فکر میکرد کل دید زدناش به باد رفته و همین امید كوچيكي  که به زندگی داشت هم از دست بده ..اما به هر حال لويي با چند تا وعده الکی اون و دست به سر کرد

+سلام اقای جونز ..منو یادتون میاد ...

اقای جونز کمی چشماشو برای اون دو نفر ریز کرد و سعی کرد ‌ توی ذهنش از بین هزاران چهره ای که هر روز ميبيندشون پيدا کنه

*تو..تو همونی هستی که منو پیچوندی ...با چه جراتی دوباره اومدی اینجا

لویی دستاشو بالا برد :

+لطفا اروم اقای جونز..دوست ندارم کسی بفهمه من اینجام ..ببینم دکتر النور‌ کادلر اینجان !؟

*یعنی که چی دوست نداری کسی بفهمه که اینجایی...نکنه تو کار خلاف‌ یا همچین چیزایی هستی...و اینکه اره اینجان...اصن وایسا ببینم تو با دکتر کادلر چی کار داری!؟

+هیچی فقط از اخرین شبی که باهم بودیم امانتی براش اوردم

و لویی با زدن این حرف باعث شد که اقای جونز متوجه همه چیز شه

اقای جونز سرشو به پایین انداخت به به دو طرف تکون داد؛

*از دست شما جوونا...من همسن تو بودم داشتم زمین شخم میزدم بعد توی علف بچه واسه من..جیزس خودت رحم کن

لویی که از دروغایی که گفته بود راضی بود پوزخندی روی لباش شکل گرفت

و این بین فقط زین بود که خیلی ساکت به حرفای اون دو نفر گوش میداد

+حالا اجازه میدین که بریم تو!؟

*بریم!؟...چرا خودتو دعوت میکنی ...نه اجازه نمیدم بری و اگرم بزارم فقط تو ..شیفهم شد!؟

+اقای جونز لطفا بزارین ..ببنید من میتونم—-

و حرفش با شنیدن صدای دیگه ای قطع شد

ال~لویی..تو اینجا چی کار میکنی

هر دو نفر سرشونو به سمت صدایی که از پشتشون شنیده میشد برگردوندن

Mon Beau Menteur [Z.m/L.s]Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum