در رو به آرومی پشت سرش بست و راهروی کوتاه رو رد کرد. خونه هیچ تغییری نکرده بود؛ البته که قرار نبود توی 24 ساعتی که هیچکس اونجا نبود، تغییری کنه!
گوشی و کولهاش رو روی کانتر گذاشت و مسقیماً به سمت اتاقشون رفت. پلههای چوبی رو به آرومی رد کرد و در نیمه باز اتاق رو باز کرد. یونگی در گوشهترین قسمت تخت توی خودش جمع شده بود و بدون پتو خوابیده بود.
جیمین نزدیک رفت و کنارش روی تخت دراز کشید، از پشت بغلش کرد و بین گردن و شونهاش رو بوسید.
خواب خرگوشی یونگی در صدم ثانیه شکست و از جا پرید. جیمین با خنده به واکنشش نگاه کرد.- جیـ... جیمین! برگشتی!؟ به این زودی!؟
جیمین نیشخندی زد و شونه بالا انداخت.
- مشکلش چیه؟ دیدم دوست داری زودتر بیام، خب اومدم!
یونگی به آنی خودش رو روی پسرکش انداخت و محکم بغلش کرد. جیغ و خندهی جیمین بلند شد و متقابلاً یونگی رو بغل کرد.- دلم برات تنگ شده بود!
یونگی عقب کشید و با تعجب به جیمین که اون جملهی عجیب رو به زبون آورده بود، نگاه کرد.
جیمین نگاه مظلومی حوالهاش کرد و گفت، "میخوام پسر خوبی بشم برات!"
سرش رو تو گردن دوستپسرش برد و موهاش رو به پوستش کشید.- اوه خدای من، تصادف کردی؟ سرت به جایی خورده؟ چیزی به خوردت دادن؟ چی کشیدی؟
جیمین پوست گردنشو بین دندونش فشار داد و بلافاصله زبونش رو روش کشید.
- با دوریت تصادف کردم و سرم به عشقت خورده! دلتنگیتم کشیدم، شدم اینی که هستم!
یونگی دستشو بین موهاش تکون داد و با خنده گفت، "یه پسر خوب برگشته، با مهارت لاس زدن... تا کی؟"
جیمین سرش رو عقب برد و تو چشمهای تنگ شدهی یونگی خیره شد زمزمه کرد، "تا همیشه!"دستش رو دور گردنش حلقه کرد و پایین کشیدش تا ببوستش، اما ناگهان یونگی سر جاش موند.
با حس چیزی که دور دست جیمین بود، با عجله دستش رو کشید؛ دیدن بانداژ چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه. حتی خود جیمین هم فکر نمیکرد با دیدنش همچین واکنش وحشت زدهای دریافت کنه!- این چیه جیمین؟
جیمین خودش رو جمع کرد و نشست.
- هیچی زخم شده فقط...
نفسهای سنگین یونگی و اخم غلیظش، نگرانش کرد و دستش رو پس کشید اما یونگی دوباره مچش رو گرفت و بانداژ رو سریع باز کرد. جیمین فرصت دفاع نداشت و فقط به واکنش یونگی نگاه میکرد.بهت زده به جای تیغ خیره بود و لحظهای دستش بلند شد تا سیلی محکمی نثار گونههای رنگ پریدهی جیمین بکنه اما با دیدن چهرهی درهم و چشمهای بستهاش، بخاطر دفاع از خودش، دلش به رحم اومد و دست نگه داشت.
- باور کن از قصد نبود! دیروز صبح یه... یه اتفاقی افتاد. من یه لحظه هول کردم و گفتم باید...
- گفتی باید رگتو بزنی!؟
فریاد یونگی تنش رو به رعشه انداخت و دوباره تلاش کرد حرفی بزنه... و این بار کلمات رو سریعتر ادا کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/217577270-288-k734727.jpg)
YOU ARE READING
Light Out [Yoonmin~Full]
Fanfiction• جیمین مثل بمب ساعتی بود؛ باید رمزش رو به دست میآورد و با احتیاط سیمهایی رو که توی مغزش اتصالی میکرد و چیزی به آتش سوزی نمونده، از وسط قیچی میکرد. • Multishot • Genre: Romance, Fluff, Smut