چند نفر اومدن و بازوهاش رو گرفتن. سعی میکردن کشون کشون ببرنش بیرون.
من نباید برام مهم باشه. اون پسر احمق نباید خودش رو مست میکرد و دردسر درست میکرد. هرچی میکشه از حماقت خودشه. نمیفهمم پدر از چیه این پسر خوشش میومده که اونو بیشتر از من دوستش داشت.
پدرم؟!
"مراقب جونگکوک باش!"
قیافش ، صداش، لحنش و اشکی که از گوشه چشمش چکید. همه بیادم اومدن.
لعنت به همه چیز!
از جام بلند شدم.
-- مشکلی پیش اومده؟!
جلو رفتم و از کساییکه اونو داشتن بیرون میبردن پرسیدم.
-/ آره! مگه کور بودی ندیدی؟! این پسر داشت محل کسبمونو بهم میریخت !
با حرکات دستم سعی کردم بهشون بفهمونم که آروم باشن.
-- بله بله شما درست میگید ولی .. واقعا لازمه اینقدر باهاش بد رفتار کنید؟!
اون دو بهم نگاه کردن. هردو پوزخند زدن.
-* به تو چه؟! تو چیکارشی؟! نکنه باباشی؟!
و زدن زیر خنده.دیدم که جونگکوک سرشو بالا اورد و با نگاه منگش به چشمام نگاه کرد.
-- نباید اینو میگفتی!
به سمتشون حمله ور شدم. جونگکوک رو روی زمین انداختن و دوتاشون به سمتم اومدن.
+++++++++
کشون کشون و درحالیکه لنگ میزنم و جونگکوک رو روی کول خودم انداختم سعی میکنم به ماشینم برسم.
حسابی کتک خوردم. لباسام پاره پوره شدن. صورتم درد میکنه و پر از زخم شده. قفسه سینم درد میکنه و ساق پام میسوزه.
این پسر واقعا سنگینه. دستاشو دور گردنم حلقه کرده و روی دوشم وول میخوره! نمیدونم که میتونم اون رو تنهایی به ماشین برسونم یا نه! اصلا این ماشین لعنتی رو کدوم گوری پارک کردم؟!
جونگکوک ناله ای کرد و کمی وول خورد. با صدای آروم و لحن منگی لب زد: هیونگ؟! بوی یونگی هیونگ رو میدی!
گوشه لبم رو گاز گرفتم: آره یونگیم!
خندید: دروغ میگی! امکان نداره یونگی باشی! اون مغرورتر از ایناست که بخواد بیاد منو کول کنه!
چشمهامو تو حدقه چرخوندم و به راهم ادامه دادم.
× هرکی که هستی خیلی شبیه اونی! بوت، صدات، هیکلت، دستات . حتی رنگ موهات هم مثل اونه!
ابرومو بالا دادم . رنگ موهام؟! چه ربطی داره؟! من که مثل همه مردم اینجا موهام مشکیه!
یهو صورتش رو توی گردنم فرو برد و محکم هوا رو به داخل ریه هاش فرو کرد.
STAI LEGGENDO
The Worst Brother In The World
Fanfictionیونگی و جونگکوک.. دو برادر ... دو هم خون و از یک خانوادن. یونگی بد اخلاق و خودخواه و جونگکوک ضعیف و مهربون. یونگی از برادرش متنفره و جونگکوک عاشق برادرش اما تغییری به وجود میاد. پدر اون دو میمیره و موقع مرگش، از پسر بزرگترش قول میگیره که مراقب براد...