19-the beginning [last chapter]

1.2K 205 158
                                    

و آخرين پارت:)
واسه كاور هم هرچي گشتم يه عكس مرتبط پيدا نكردم ببخشيد ديگه -_-❤️

______________________

ليديا در حالي كه داشت براي چندمين بار توي اون روز به ماليا تكست ميداد به سمت ماشينش رفت.

با سرعت و عصبانيت انگشت هاش رو روي گوشيش ميزد و چيز هايي كه تايپ ميكرد رو با خودش تكرار ميكرد.

-ماليا...نميدونم...چرا...جواب...نميديد...ولي...بهتره...قبل...از اينكه...بيام...پاريس...بهم...زنگ...بزني.

ساعت هشت شب بود و ليديا توي پاركينگ مدرسه بود.

اون با چند نفر ديگه قرار بود توي كتابخونه درس بخونه و حالا ده دقيقه بود كه كارش تموم شده بود.

همونطور كه سرش توي گوشيش بود،صداي غرش آرومي رو شنيد كه باعث شد سريع سرش رو بالا بگيره.

با احتياط به اطراف نگاه كرد و گوشيش رو گذاشت توي جيب بغل كوله اش.

با تكون دادن سرش،موهاي لختش به پرواز در ميومدن و كفش هاي پاشنه بلندش روي زمين،آماده فرار بودن.

صداي غر غر نزديك تَر شد.

ليديا دوباره به سمت چپ اش نگاه كرد.

نميتونست بگه صدا دقيقا از كدوم طرف مياد.

سرش رو به سمت تاريك رو به رو اش چرخوند و اولين چيزي كه ديد دو چشم قرمز رنگ بود.

دو تا چشمي كه اين مدت به خوبي باهاشون آشنا شده بود.

اخم ريزي كرد و دهنش رو باز كرد تا جيغ بزنه.

ولي صداي شليك گلوله ايي،باعث شد ساكت بمونه.

ناخودآگاه خم شد و دست هاش رو روي سرش گذاشت.

جسم بي جون دورگه با ناله ايي آروم روي زمين افتاد و بي حركت موند.

خون قرمز رنگ از سوراخ تقريباً بزرگ توي كمرش كم كم شروع به بيرون اومدن كرد.

ليديا نگاهي به دو رگه كرد و بعد دوباره به تاريكي چشم دوخت تا كسي كه شليك كرده رو ببينه.

و بعد چند لحظه،چهره آشنايي از توي تاريكي بيرون اومد.

-آقاي آرجنت؟
ليديا با تعجب گفت.

كريس آرجنت،پدر آليسون اونجا بود.

اون كمي با قبل متفاوت بود.

ريش در آورده بود و چهره اش خسته و غمگين به نظر ميومد.

اما به اندازه قبل قوي و با قدرت.

اون مرد لبخندي يه وري زد و با يه حركت سريع دست،اسلحه اش رو پر كرد:فقط همين يكي بود؟

the void inside [sterek]Where stories live. Discover now