یونمین !

427 118 7
                                    

پارت پنجم

وقتی رسیدیم جلوی ورودی دانشگاه نگه داشت
خواستم پیاده بشم که دستمو گرفت
برگشتم سمتش که لبخندی زدو دستاشو گذاشت دوطرف صورتم

_ ببین ویکتور ... من اصلا قصدم ناراحت کردنت نبود ...
من فقط ... فقط ...

میدونستم گفتنش براش سخته پس فوری دستامو گذاشتم روی دستاشو لبخند پهنی زدم

_ اوموووو هیونگه عزیزم نگران هیچی نباش
" وی " مراقب خودشه ...
تازشم یه هیونگ قدرتمندو مهربونم داره تا مواظبش باشه ...

کریس هم لبخندش بزرگتر شدو بعد از بوسیدن پیشونیم یه کارت از جیبش دراوردو گذاشت تو دستم

_اینم کارت اعتباریت ، چکش کردم پره برای خودت عشق کن توله

کلا همه چیزو یادم رفتو محکم بغلش کردم

_ خب حالا خفم نکن برو تا این یکی کلاس صبحتم از دست ندادی

با نگاه کردن به ساعت که نه و نیمو نشون میداد مثل برق گرفته ها از ماشین پیاده شدمو بدون نگاه کردن به پشتمو کریسی که داشت میخندید وارد حیاط دانشگاه شدم ...

واایی خدااایا باورممم نمیشهههه چقدرههه بزرگهههه ...

همونجوری داشتم برای خودم چرخ میزدم که یهویی یه چیزه سنگین محکم خورد تو ملاجمو پخش زمین شدم ...

اوه ماااای فاااکینگگگ شت ...

_ فاک مینی کشتمش ...

+ شات آپ یونگ چیزیش نشده ...

_ گاااد مین مگه نمیبینی یارو مثل کتلت چسبیده به زمین ... ؟؟

+ کور که نیستم دارم میبینمش عین این سیب زمینی سرخ کرده ها هی داره وول میخوره ..‌

_ واقعا ؟؟ آر یو کیدینگ می ؟؟

+ عااایشششش ...

یا مسیح اینا دیگه کدوم کسخلایین عوض اینکه کمکم کنن دارن کسشر تحویل هم میدن
اخ خدا سرم ، دماغ خوشگلم ، مای پرفکت فیس ...

وقتی دیدم هنوزم دارن بحث میکنن توی یه حرکت سریع بلند شدمو هوار کشیدم :

_ یااااااا شاااااات اپپپپپپپ ....

_با جفتتونمممممم همین الان ....

_ عه عه عه ...
من اینجا شَتک شدم اون وقت دارید دستور اشپزی باهم ردو بدل میکنید ؟؟؟

_ اَرَ سو ؟؟ ( واقعا ؟؟ )

_ عااااااح میچا سو ... ( دیوونه شدم )

وقتی دیدم جفتشون ساکت شدنو هیچ حرفی نمیزنن بهشون نگاه کردم

اوه فاک ...

اینا چقدر خوشگلن ...

همونطور که اونا رو من زوم کرده بودن روشون زوم کردم ...

Sexy CuteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora