وقت گذراندن با تو

57 14 0
                                    

_ سهون! یااا اوه سهون!
سرجاش ایستاد و با صدای بلند فریاد زد و سهون که چند قدمی ازش جلوتر بود با گیجی سمتش چرخید... نگاهی بهش انداخت و سری تکون داد... وقت رفتن به خونه رسیده بود و لوهان که هیچ دلش نمیخواست به این زودی به خانه برگرده و حالا دیگه براش بهونه ی خوب و محکمی پیدا کرده بود، خیره به سهون و قیافه ی کنجکاوش که منتظر ادامه ی حرفش مونده بود، طلبکارانه گفت:
_ نمیخوای ریاضی کار کنی؟
لوهان همونجور که سرجاش ایستاده بود و حدود ده قدم باهاش فاصله داشت، با صدای بلندش و اخم های توهم رفته اش گفت و سهون با لبخند سری تکون داد و بدون اینکه تلاشی برای کم کردن فاصله اشون بکنه، از همون سرجاش بلند جواب داد:
_ واقعاً! فکر نمیکردم جدی باشی!
لوهان_ زودباش سهووون!!!
اخم هاش بیشتر توهم رفت و سهون با خنده نگاهی به اطرافش و بچه هایی که با تعجب از کنارشون میگذشتند، انداخت سمتش رفت و گفت:
_ باشه! باشه!
به محض نزدیک شدنش لوهان بند کیفش رو گرفت کشید و سهون درحالیکه سعی میکرد بند کیفش رو روی شونه مرتب کنه، همونجور که هنوز لبخندش روی لب هاش بود، با لبخندی که ازش بعید میرسید انقد راحت رو لب هاش ظاهر بشه، دنبال لوهان از مدرسه خارج شد... با خروجشون از مدرسه، سهون که خنده اش گرفته بود، خودش رو از چنگ لوهان آزاد کرد و لوهان با نگاهی که هنوز اخمو به نظر میرسید و دلخور، نفس صدا داری کشید و سهون بدون هیچ حرف اضافه ی دیگه ای ساکت دست هاش رو تو جیب کرد و مشغول شمردن قدم هاش شد... فقط دنبال لوهان میرفت چون کنجکاو بود و عمیقاً بهبود وضعیت درس ریاضیش مثل بقیه چیزها، اهمیت چندانی براش نداشت... شاید همین بهونه ی با لوهان بودنش هم بی تاثیر نبود و درس خوندن میتونست دلیل این باهم بودن رو بهش بده... لوهان اما برخلاف اون که ساکت بود و قدم هاش آروم و شمرده، با هیجان قدم برمیداشت و با هرچه نزدیک تر شدنشون به کتابخونه، شروع کرد بدونِ نفس کشیدن، به تند تند حرف زدن:
_ میدونی؟ از اونجایی که من همیشه میرم اونجا... همیشه هم یه عالمه کتاب دارم برای خوندن و نصف قفسه هارو خالی میکنم، برای همین جینی یه اتاق مخصوص مطالعه بهم داده! طبقه ی بالای کتابخونه، یه عالمه اتاق داره که اصولاً جینی به راحتی قبول نمیکنه کسی بره تو اون اتاقا! ولی یکیشون رو داده اختصاصی برای من!!! فوق العاده اس! تازه... حالا که داریم باهم میریم، هرچقدر هم تو سر و کله ی همدیگه بزنیم، صدامون زیاد بیرون نمیره! اتاقی که بهم داده تقریباً جز آخرین اتاقاست... تا صدا به جینی برسه و بخواد بیاد که دعوامون کنه، شیطنتمون تموم شده... ولی بازم بهتره سرو صدا نکنیم چون باید درست درس بخونیم و ممکنه جینی هم یهو دلش بخواد که غافل گیرمون کنه! تازه یه عالمه هم کتاب گذاشته برام! البته خودم برشون داشتم هااا ولی جینی بهم اجازه داده که همونجا تو اتاق نگهشون دارم... کتابایی که همیشه من میخونم رو زیاد کسی سراغشون رو نمیگیره واسه همین بهم اجازه اشو داده... اصلاً بهم سخت نمیگیره با اینکه خیلی بد اخلاق و سخت گیره ها! ولی تو فقط بهش لبخند بزنی، کافیه!!! ازت خوشش میاد مطمئنم...
تند تند و یه نفس همه ی این هارو گفت و نگاهی به سهون که با لبخندی گوشه ی لب به حرف هاش گوش میداد، انداخت... با کشیدن نفس عمیقی، دستشو بالا آورد و خیره بهش، چشم هاش رو روی فشرد و دوباره گفت:
_ فایتینگگگ!
جلوی در کتابخانه رسیده بودن و لوهان بعد از گفتن این حرف، سری تکون داد و چرخید در رو باز کرد و به محض ورودشون، صدای پچ پچ بلند جینی که سعی داشت سکوت کتابخانه رو بهم نزنه و درعین حال صداش به گوش اون دو برسه به گوش رسید:
_ دیر کردی لوهان!
لوهان_ با دوستم اومدم جینی!
با سرخوشی و نیش باز گفت و با دیدن گره ای که بین ابروهای جینی نشست، نیشش بیشتر باز شد و با چشم های درشت شده اش چند بار پشت سرهم پلک زد تا اگر جینی قصد مخالفت و سرزنشی هم داشت، با دیدن قیافه اش، فراموشش کنه! جینی خیره به سهون با چشم های آبی و ریز شده اش، چینی به بینی اش داد و از بالای عینکش نگاه دقیق تری به سهون که با نیش بازش قیافه اش مضحک به نظر میرسید انداخت و بدون نگاه کردن به قیافه ی لوهان آروم غرید:
_ لوهان!
لوهان_ پسر خوبیه! خیلی هم ساکته!
جینی_ از برق تو چشم هاش معلومه!
توضیح سریع لوهان و لحن سردِ کنایه دارِ جینی، فقط لبخند مضحک سهون روی لب هاش رو گشاد تر کرد و لوهان با گره کردن دستاش جلوی صورتش مثل بچه ای که هرجور شده میخواد مامانش رو راضی کنه تا آب نبات مورد علاقه اش رو خارج از نوبت بخوره، با اصرار بارِ دیگه تند تند گفت:
_ سر و صدا نمیکنیم... قول میدیم! ببین پسر خوبی بودم و کتابی که برده بودم زود برش گردوندم برات! حتی به خاطرش دیر رسیدم مدرسه... تازه... ما فقط قراره درس بخونیم باهم!!!
برای جینی که حالا نگاهش روی لوهان خیره بود، دیگه سخت شده بود که جدیتش رو حفظ کنه و نخنده... با لبخند ریزی که گره ی اخمش رو جز حالاتی از صورتش نشون میداد نه جدیتش، سری تکون داد و لوهان با نیش باز پیروزمندانه ای ابروهاش رو بالا انداخت و دست سهون رو گرفت و به سمت پله ها کشید و با دو از پله ها بالا رفتن... سهون ساکت و خیره به اطراف اون کتابخونه بزرگ، دنبالش کشیده شد و با دیدن اتاق کوچکی که تو ردیف آخرِ بقیه اتاق های انتهای سالنِ خلوت و فوق ساکت طبقه دوم قرار داشت، لبخند گشادی بی اختیار روی لباش نشست... لوهان با نگاهی بهش دستش رو رها کرد و در اتاق رو باز کرد و درحالیکه سهون رو داخلش هُل میداد با ذوق گفت:
_ تادااا! اتاقم خوشگل نیست؟
سهون با نگاهی به اطراف سری تکون داد و با پوزخند، خندید و " دیوانه" ای نثارش کرد که لوهان با اخم ریزی بین ابرو هاش، روبه روش قرار گرفت، روی پاهاش ایستاد تا تقریباً هم قدش بشه و با کف دست، دو دستی زد روی شونه های پهن سهون و با فشاری که بهشون وارد کرد، کمی به عقب هُلش داد و مجبورش کرد روی صندلی بشینه:
_ این دیوونه قراره از امروز به بعد، معلم ریاضیت باشه آقای اوه سهون! پس خفه شو و کتاباتو بذار روی میز!!!
سهون که میدونست جدیت لوهان شوخی بردار نیست با لب هایی آویزون، کتاب هاش رو روی میز کوبید... به حماقت خودش لعنت فرستاد که چرا قبل از درخواست مظلومانه اش از لوهان، جدیتش رو در نظر نگرفته! با اینحال همین درس خوندن هم هرچند اجباری میتونست براش لذت بخش باشه... چون کنار لوهان بود!!! لوهان با قیافه ی مغرور و از خود راضی ای کنارش نشست و بی توجه به لب و لوچه ی آویزونش، درست مثل معلم ها با حوصله، از اول کتاب شروع کرد دوباره بهش درس دادن... ریز به ریز همه چیز رو براش توضیح میداد و هرچند نگاه های خیره و گاه به گاه سهون اذیتش میکرد، با اینحال دست از کارش نمیکشید و به کارش ادامه داد... حواس سهون بیشتر از اینکه به درس باشه، تماماً جمع لوهان بود و بدون اینکه بدونه با لبخند تو خلسه ی صداش و توضیحات دقیقش فرو رفته بود... به جای فرمول هایی که باید تو مغزش میرفت، کلمه به کلمه صدای لوهان بود که از حفظ میشد...
لوهان بین توضیحاتش برای خستگی در کردن هم که شده، لحظه ای مکث کرد و با دیدن خمیازه های پی در پی سهون که انگار تمومی نداشت، ناگهان سکوتش طولانی تر شد و با نگاه دقیقی بهش، دفترش رو برداشت لوله کرد و بعد از ضربه ی محکمی که به سرش کوبید، بی توجه به داد و فریاد های معترض سهون و غرغر هاش، دفتر رو جلوش روی میز کوبید و با اخم غرید:
_ تمرین ها رو حل کن ببینم چقد یاد گرفتی!
سهون که رنگ از روش پریده بود، مطیعانه سری تکون داد و مداد دست گرفت تا تمرینی هایی که هیچی ازشون نمیدونست و هیچ حواسش هم به توضیحات لوهان نبود که چیزی یاد بگیره، حل کنه و زیر چشمی همه ی حواسِ پرتش دوباره جمع لوهان شد... لوهانی که با ذوق سمت کتاب های خودش پر کشید و ته دلش قلقلک شیرینی اومد... نگاهی گذرا به تمرین ها انداخت و با دستی که زیر چانه زده بود و سر مدادش رو گوشه ی لب هاش گذاشته بود، آهسته صداش زد:
_ لوهان...
لوهان که حاضر نبود ثانیه ای رو از دست بده تا حالا که فرصت مطالعه برای خودش، بعد از ساعت ها بدست اومده، نگاهش از صفحات کتاب جدا شه، همونجور که کلمات رو میبلعید زمزمه کرد:
_ هوم؟
سهون_ قراره چیکار کنی؟
لوهان_ هوم؟
سهون_ میگم قراره چیکار کنی؟ بعداً... سالِ دیگه، سال آخرمونه...
لوهان_ هوممم...
سهون_ لوهان!
لوهان بی حواس جواب داده بود و برخلاف صدای پرحرص و تقریباً بلند سهون، با خونسردی سرش رو بلند کرد و خیره بهش با آرامش گفت:
_ قرار نیست کار خاصی بکنم سهون!
سهون_ بعدش... خب بعدش دیگه مجبور نیستیم همدیگه رو تحمل کنیم مگه نه؟
لوهان_ هنوز برای به اون نقطه رسیدن کلی وقت داریم!
لوهان که دوباره سرش رو تو کتاب برده بود، به آرومی و با همون خونسردی جواب داد و سهون فشار انگشت هاش که دور کتابش بیشتر شد رو ندید...
سهون لبخندی زد و آروم و بی ربط زمزمه کرد:
_ واقعاً بهت میاد یه آدم فلسفی بشی و جز فلاسفه مهم جناب فیلسوف!
لوهان_ تا نیم ساعت دیگه تمرین هاتو چک میکنم! به نفعته درست حلشون کرده باشی ستاره شناس آینده!!!
لوهان با لبخندی که گوشه ی لبش نشسته بود با جدیتی که سعی داشت همچنان حفظش کنه گفت و سهون کلافه چنگی به موهاش زد و با غرغر موهاش رو بهم ریخت... لوهان به سختی خنده اش رو خورد و دوباره غرق نوشته های کتاب تو دستاش شد... اگه حماقت میکرد و فرصت های دلش رو از دست میداد، میتونست که دوباره جبرانشون کنه مگه نه؟! اون نوشته ها بهش میگفتن که میتونه... لوهان میدونست قراره چیکار کنه و میدونست تصمیمی که برای آینده گرفته، عملی کردنش چندان هم راحت نیست... چون هرچقدر هم که خودش رو قانع میکرد به وابسته نبودن، دلایل بیشتری پیدا میکرد که خلافش رو بهش ثابت کنن... هر بار که به اون کلمات می رسید، حریصانه جوری مشغول خوندنشون میشد که انگار با اون کلمات یکی شده... انگار واقعاً قراره واقعی بشن که اینجور باور های لوهان رو تشکیل دادن و با خودشون هم سو کردن! تکراری بودن ها ذره ای براش اهمیت نداشت و هر دفعه براش مثل بار اول بود و هر دفعه با شگفتی، به چیز های جدید تری برمیخورد... دلش میخواست مسیری که انتخاب کرده رو قدم به قدم تجربه کنه و با تکیه به اون کلمات، راه برگشتی پیدا کنه تا دوباه مسیرش رو به اختیار دلش طی کنه و اینجوری خیلی از پشیمونی هایی که میدونست در آینده گریبان گیرش میشن، جبران کنه! با افکار درهمش که سوال های سهون بیشتر توهم پیچیده بودشون، لا به لای کلمات شنا میکرد که سوزشی پشت دستش حس کرد و از جا پرید! با اخم چشم غره ای به سهون و نیش بازش که با نوک مداد پشت دستش رو سوراخ کرده بود تا توجهش رو به خودش جلب کنه، رفت و غرید:
_ چته؟
سهون_ تمرین هامو حل کردم!
با خوشحالی لب زد و ابروهاش رو بالا انداخت...
لوهان_ حتی اگه یدونه عدد جابجا نوشته باشی، قسم میخورم بکشمت!
لوهان دوباره با چشم غره ای که بهش رفت غرید و سهون که حالا نیشش جمع شده بود، با حرص پرسید:
_ چرا سعی میکنی وحشی به نظر بیای؟
لوهان_ شاید به خاطر اینه که واقعاً وحشی ام!
با لحن تندی گفت و سهون متفکرانه سری تکون داد که لوهان با چشم های ریز شده اش، نیم نگاه مشکوکی به سوال های حل شده اش انداخت و رو به سهون پرسید:
_ تقلب که نکردی؟
سهون_ نه!
لوهان_ جدننن؟
لحن کشدار و چشم های ریز بینش، اعصاب سهون رو که به شدت مضطرب شده بود، بیشتر تحریک کرد و دستپاچه تر شد و به تندی جواب داد:
_ شیو لوهان دست از مسخره بازی هات بردار!
لوهان_ اوکی... سوال سه رو دوباره برام حل کن!!!
و با خونسردی و بدجنسی ذاتی که از این حالت سهون تو وجودش بیدار شده بود دفتر رو دوباره جلوش گذاشت و با لبخند اعصاب خورد کنِ معنا داری رو لب هاش بهش خیره شد...
سهون_ حالم ازت بهم میخوره آهوی وحشی!
حرصِ تو صداش، تو صدای قهقهه ی لوهان گم شد و با مهربونی بهش زل زد و گفت:
_ اون دیو دو سر قراره بدتر از این رو سرت بیاره هونی کوچولوی لوس!
سهون معذب و سریع نگاهش رو دزدید و درحالیکه دفتر رو جلوی خودش میکشید، گفت:
_ باشه... حواسم به حرفات نبود... سعی میکنم دوباره حلش کنم!
.
تا وقتی خورشید از آسمون دل بکنه و تاریکی چیره بشه، بدون اینکه ذره ای گذر زمان رو حس کنن مشغول بودن... انقدر درگیر سر و کله زدن باهم دیگه بودن که تا قبل از اینکه جینی بیاد سراغشون هیچ خبر از گذشت زمان و ساعت نداشتن! سهون سه بارِ کامل همه ی تمرین هارو از اول حل کرده بود و هربار لوهان سخت گیر تر و جدی تر از دفعه ی قبلش میشد و آخرین بار تقریباً به گریه انداخته بودش... با این حال، بازهم مطیعانه به حرفاش گوش میداد و همه ی سعی خودش رو میکرد تا کمتر گیج و حواس پرت به نظر برسه ولی دست خودش نبود... ناخودآگاه به خودش میومد و میدید که چقدر محو اون پسر و تُنِ صداش شده!
ساعت تقریباً به یازده شب نزدیک میشد و باز هم جینی طبق روال همیشه اش به زور از کتابخانه بیرونشون کرد! هر دو هاج و واج جلوی در کتابخانه ایستاده بودن که سهون نگاهی بهش انداخت و لوهان خیره به آسمون دستاش رو تو جیب فرو برد و پرسید:
_ میخوای با من بیای؟
سهون هم نگاهش رو به آسمون دوخت تا شاید چیزی که توجه لوهان رو به خودش جلب کرده، پیدا کنه و آروم پرسید:
_ اشکالی نداره؟
لوهان به نیمرخش خیره شد با شونه اش، تنه ای بهش زد و با خنده گفت:
_ چه اشکالی؟ من و تو مثلاً دوستای صمیمی ایم!!! دوستا برای هم ازینکارا میکنن مگه نه؟!
سهون سری تکون داد و هردو تو سکوتی که اختیارش دست خودشون نبود، قدم زنان دور شدن...
جینی با لبخند خیره به دور شدنشون سری تکون داد و چراغ های کتابخانه رو خاموش کرد... حاضر بود شرط ببنده اگه تا صبح هم سراغشون نمیرفت، بی وقفه به تو سر و کله زدناشون ادامه میدادن و از تو خلسه ای که کنار هم داشتن و توش غرق بودن، بیرون نمیومدن... اونروز لوهان، شاداب تر از روزای دیگه اش به نظر میرسید و قلب جینی با فکر کردن به دلیلش که بدون شک ربطی به پسر همراهش داشت، محکم تر تپید و لبخند روی لب هاش پررنگ تر شد... کاش احمق نباشن و روز های خوششون رو بیهوده به باد ندن!!!
~*~*~

🥀The contrast between the two looksWhere stories live. Discover now