با حس نوازش آروم و سبکی روی پیشانی و بین دو ابروهاش، اخمی کرد و پلک هاش رو بیشتر روی هم فشرد... روشنایی روز پشت پلک هاش سنگینی میکرد و میدونست نزدیجونگین ظهره... با اینحال به قدری احساس خستگی میکرد که دوست داشت بیشتر بخوابه! رد نوازش ها از بین دو ابروش به بینی اش رسید و اینبار با اخم پر رنگ تری لای چشم هاش رو باز کرد... با دیدن کیونگی که تو فاصله ی نزدیکی کنارش، یک دستش رو زیر سر زده و بهش خیره شده بود، دستش رو به لبه های پتوش رسوند و آهسته غرید:
_ بذار بخوابم!
پتوش رو تا زیر گلو بالا کشید و چشم هاش رو محکم تر از قبل روی هم فشرد که نوازش های انگشت کیونگ بی توجه بهش، از روی تیغه ی بینی اش به لب هاش رسید و جونگین با اخم هایی که بیشتر توهم گره خورده بود، با همون چشم های بسته، دستش رو گرفت و سمت خودش کشید... چشم هاش رو به آرومی باز کرد و خیره به چشم های خندان پسری که حالا تو یک وجبیِ صورتش بود، دوباره و باز هم به آرومی غرید:
_ چرا نمیذاری بخوابم؟
_ چون که دلم برات تنگ شده!!!
جونگین پوزخندی زد و پلک هاش روی هم افتاد و کیونگ با احتیاط فاصله ی یک وجبی صورت هاشون رو پر کرد با بوسه ای که روی لب هاش نشوند، بدون اینکه ذره ای سرش رو عقب بکشه همونجا رو لب هاش، آهسته زمزمه کرد:
_ میدونستم هرجا که برم، هرچقدر هم که از دستم عصبی و ناراحت باشی، بازم دنبالم میای!
لب های جونگین به اعتراض باز شد که دوباره با بوسه ای بستشون و گفت:
_ میدونستم هرچقدر هم که بخوام از خودم و این زندگی نکبت فرار کنم، تو رو دارم جونگین! میدونستم!
_ تو دیشب تقریباً با همه ی آدمای اون بار، لاس زدی کیونگ!!!
لبخند کیونگ رو روی لب هاش حس کرد و بی اختیار و ناچار لب هاش به لبخندی باز شد و اینبار خودش با بوسه ای که روی اون لب های قلبی شکل نشوند، گفت:
_ هرجا که بری و هر کاری که کنی، کنارتم کیونگ! دست بردار از این همه عذاب دادن های دوتاییمون!!!
کیونگ کمی سرش رو عقب کشید و خیره تو چشم های خمارش با ناراحتی گفت:
_ باید یه جوری انتقامم رو از این زندگی نکبت بگیرم جونگین!
_ اینجوری که تو داری پیش میری، این زندگیته که داره ازت انتقام میگیره!!
_ میخوای مانعم بشی؟
_ به نظرت میتونم؟!
کیونگ لبخندی زد و دوباره سرش رو جلو برد بوسه ی سبکی به لب های گوشتی دوست پسر جذابش زد و قبل از اینکه بتونه عقب بکشه، جونگین هم در جواب باهاش همراهی کرد... دست کیونگ نوازش وار روی گونه ی جونگین نشست و با شکستن بوسه بدون اینکه به چشم هاش نگاه کنه، آهسته گفت:
_ ممنونم!
_ صبحانه!
جونگین با خنده گفت تا انعکاس غمی که تو صدای کیونگ بود رو فراموش کنه و کیونگ با سری که تکون داد از روی تخت دو نفره اشون بلند شد... با رفتنش، جونگین نفس عمیقی کشید و با غَلتی که توی جاش زد، به پشت خوابید و درحالیکه دست هاش رو زیر سر گره میکرد، با نگاهی پر از پوچی به سقف خیره شد! توی شش ماهِ گذشته، کیونگسو تقریباً خودش رو به نابودی کشونده و جونگین از اینکه هر شب مثل مرغ سرکنده دنبالش بدوه، خسته شده بود! با اینحال باز هم جونگین نمیتونست بذاره که به حال خودش بمونه... شش ماه از مرگ مادر کیونگسو میگذشت و دوست پسر همیشه شاکی اش از دنیا، بدترین راه برای فراموشی رو در پیش گرفته بود... عادت های بدش شدت گرفته بودن و دیگه هیچ مرزی برای خودش و کارهاش قائل نمیشد... اگه قبلاً در حد یک شیطنت ساده کاری رو انجام میداد، الان تا مرز خفگی پیش میرفت!!! هرشب میرفت بار و تا مرز بیهوشی مست میکرد و وظیفه ی جونگین شده بود که از آغوش های بیگانه ای که با کمال میل خودش رو بهشون میسپرد، بیرون بکشدش!!! حتی قید دانشگاه رو هم زده بودن! با خستگی که سنگینیش رو روی روحش حس میکرد، آهی کشید و با شنیدن صدای کیونگ که تو چهارچوب درِ اتاق ایستاده بود، سر چرخوند و خیره به چهره ی شادابش که خستگی توش بیداد میکرد، لبخندی زد:
_ صبحونه حاضره!
سری تکون داد و با پر و بال دادن به فکری که مدت ها میشد توی سرش چرخ میخورد و جونگین همیشه نادیده اش میگرفت، ناخودآگاه گرفته و مردد شد و از جا برخاست... آهسته دست و صورتش رو شُست و پشت میزی که کیونگ همونطوری که همیشه مادرش میچید، چیده بود، نشست... کیونگ با لبخندی که نشون از حال نسبتاً خوب و سرحالش داشت براش قهوه ریخت و رو به روش نشست... تُستی برداشت و درحالیکه روش کره میمالید تا از چشم تو چشم شدن با نگاهِ خیره ی جونگین که بهش مونده بود، فرار کنه، به آرومی گفت:
_ شاید بد نباشه که دوباره برگردیم دانشگاه!
_ شاید بد نباشه که بهم بزنیم!
همزمان باهم جمله هاشون رو ادا کردن و کیونگ برای ثانیه ای با نگاه بهت زده ای خیره به جونگین و دهانی که هنوز باز مونده بود، لبخندی زد و سری تکون داد... جونگین که خودش هم بهت زده به نظر میرسید... ترسید... ضربان قلبش از جمله ی احمقانه ای که به زبان آورده بود بالا رفت، خودش رو کمی روی میز جلو کشید و در حالیکه سعی میکرد با کیونگی که نگاهش رو ازش میدزدید، چشم تو چشم بشه، توضیح داد:
_ یعنی منظورم اینه که... خب...
_ میدونم جونگین! میدونم! من برمیگردم خونه خودم... ولی فردا!!! فردا همه چیز عوض میشه... از فردا بدون همدیگه بیدار میشیم و زندگی جدیدمون رو شروع میکنیم... بذار همه چی باشه برای فردا!! بذار امروز رو نگاهت کنم!
کیونگ با فشردنِ پلک هاش روی هم جمله ی جونگین رو نیمه تموم گذاشته بود و حالا خیره تو مردمک های گشاد شده اش، مونده بود... جونگین بهت زده و با کمی پشیمونی، لب هاش رو روی هم فشرد و سری تکون داد... با شناختی که ازش داشت، میدونست راهی نیست که کیونگ قبول نکنه ولی تا این حد آروم بودنش، تا حد زیادی ترسناک به نظر میرسید و نگرانش میکرد! اگه به محض جدا شدنشون بلایی سر خودش میاورد چی؟ نگرانی هاش چون طوفانی سهمگین به وجودش هجوم آورد و حالا به شدت از حرفی که زده بود، پشیمون شد! حتی خودش رو سرزنش کرد که چنین فکری به ذهنش رسیده و اجازه ی پر و بال دادن رو تو ذهنش براش صادر کرده!! کیونگ حقیقتاً کسی رو نداشت و تنها رها کردنش جونگین رو آزار میداد... نه از روی ترحم بلکه شاید از روی وابستگی! خوب یا بد، باید به خودش اعتراف میکرد تمام این یکسالی که بعد از اتمام دبیرستان قرار به جداییشون بود و کنار هم مونده بودن، به شدت وابسته اش شده بود! پسر تازه واردی که به راز شب هاش پی برد و پایه ی شیطنت های هر شبش شد، حضورش تو زندگی یکنواخت جونگین که برای فرار از روزمرگی هاش، به بی اهمیتی به دنیا روی آورده بود و دست به هر کاری میزد، جزئی از واجبات به حساب میومد!! دوستش داشت... ساده و از ته دل! ولی یکم... فقط یکم خسته شده بود و نیاز به زمان داشت! هر دوشون نیاز به زمان داشتن... کیونگ داشت خودش رو نابود میکرد و برای جونگین سخت بود که شاهد این نابودی باشه! شاهد این نابودی باشه و تنها کاری که از دستش برمیاد این باشه که بیهوده دنبالش بره و از دور تماشاش کنه... فقط سعی کرد فکری که تو ذهنش اومده بود رو به زبان بیاره تا شاید راه حلی پیدا کنن ولی حالا، انگار واقعاً به جدایی کشیده شده بودن!! زیر چشمی نگاهی به صورت آرام کیونگ انداخت و تهِ دلش بیشتر لرزید... صبحانه ای که قرار بود تو آرامش صرف بشه حالا بهش زهره مار شده بود! آرامش کیونگ میتونست آرامش قبل از طوفان باشه؟ کلافه عقب کشید و از جا برخاست... بعد از جمع کردنِ میز صبحانه، کیونگ نگاهی بهش که روی صندلیش خشک شده بود انگار، انداخت و دوباره لبخند زد!! جونگین با نگرانی جواب لبخندش رو با لبخند داد و کیونگ خیلی ساده گفت:
_ امروز از خونه بیرون نمیرم! حتی بار هم نمیرم... فقط میخوام بمونم خونه! میخوام کنار تو بمونم!
_ کیونگ... من فقط خواستم... خب همش یه فکر بود!!
_ میدونم... اینطوری بهتره!
با آرامش گفت و دست جونگین رو گرفت و روی کاناپه ی آبی رنگ وسط هال نشستن... سرش رو به شونه ی جونگین تکیه داد و آهسته انگار که داشت از برنامه ای از قبل چیده شده حرف میزد، انگار که خیلی وقت پیش چنین سخنرانی رو آماده کرده باشه، گفت:
_ برمیگردم خونه امون! همون خونه ای که قبلاً توش زندگی میکردیم... خونه ای که از بچگی توش بزرگ شدم! خونه ای که بعد از مرگ پدرم، مادرم ازش فرار کرد... شاید احمقانه باشه ولی میخوام بعدش بگردم دنبال چن و شیومین! دوتا دوست احمقم که تو این مدت هیچ خبری ازشون نداشتم! خب میدونی؟ شاید هنوز منو یادشون باشه و برای شروع بد نباشه... اوم... بعدشم میگردم دنبال کار! باید بتونم تنهایی خرج خودم و دانشگاه رو دربیارم دیگه... اوه راستی!!! دانشگاه هم دوباره شروع میکنم! میدونی؟ تو اون محله، تقریباً همه جارو میشناسم و یکم همه چی راحت تره!! خودت رو سرزنش نکن جونگین... تو فقط یکم از من شجاع تر بودی تو بیانِ افکارت... ما جفتمون به این فاصله نیاز داریم ولی بهت سر میزنم! تقریباً هر روز... همه چیز روزهامون مثل قبل میگذره و نمیخواد نگران چیزی باشی! مادرم به خاطر اینکه بیش از حد نگران همه چیز بود، مریض شد و مُرد!!! گفتنش برام سخته ولی دیگه هیچ کس رو ندارم! هیچ کس رو جز تو ندارم جونگین... پس با نگرانی برای من خودت رو نَکُش! کار احمقانه ای نمیکنم... بهت قول میدم! حتی بار هم نمیرم و مست نمیکنم!! میدونی وقتی تو نباشی بهم خوش نمیگذره!!! اذیتت کردم با کارام... هر دومون تو این برزخ عذاب کشیدیم میدونم ولی اگه تو نبودی، خیلی احمق تر از الان میشدم! به خاطر همه چیز ازت ممنونم! به خاطر اینکه دوست پسرمی ممنونم... حتی الان که قراره جدا بشیم هم بازم ازت ممنونم! میدونم شرایطت خوب نیست... هیچوقت حرفی نزدی ولی من و تو شبیهیم میدونی که! نمیخواد بهم بگی ولی میفهمم که چقدر با خانواده ات درگیری داری با اینحال زور میزنی که خودت رو بی توجه نشون بدی!!! تا همینجا هم بیشتر از چیزی که باید خودت رو برای من فدا کردی... یکم برای خودت زندگی کن و...
با کمی مکث سرش رو بلند کرد و خیره به نیمرخ جونگین نفس عمیقی کشید و دوباره لبخندی روی لب هاش نشست... انگشتش رو زیر چانه ی جونگین که به رو به روش خیره بود و انگار که مسخ شده باشه، گذاشت و روش رو سمت خودش چرخوند... خیره تو چشم هاش ادامه داد:
_ دوسِت دارم جونگین! شاید اولش به خاطر اینکه بیشتر حرصت رو در بیارم، خواستم که دوست پسرم باشی ولی بعدش... واقعاً به این نتیجه رسیدم که اگه یه تصمیم درست تو زندگیم گرفتم تا حالا، همین بوده!!! بازم ازت ممنونم!
بوسه ای روی لب هاش نشوند و بعد بی حرکت لب هاش رو همونجا نگه داشت تا جونگین آهسته رو لب هاش زمزمه کرد:
_ منم دوسِت دارم!
وَ این نمیتونست یک پایان باشه... هیچ پایانی برای هیچ عشقی تو تمام طول تاریخ تا حالا رقم نخورده و این هم پایان اون عشق نبود! کسی چه میدونست؟ شاید شروع بود...
کیونگ حرف هایی رو به عنوان حرف های آخر زد که خیلی وقت پیش باید میگفت... خیلی وقت پیش بهشون فکر کرده ولی با رسیدن به نابودیِ خودش از گفتنشون سر باز کرده بود... دقیقاً از زمانی که جونگین رو توی مدرسه دید! هیچوقت فکر نمیکرد جونگین رو به عنوان دوست پسر کنار خودش نگه داره ولی دوست داشت با اون پسرِ به ظاهر یاقی، صمیمی بشه!! صمیمیت از هر جنسی! وَ حالا بهترینش نصیبش شده بود... بعد از اینکه جونگین رو توی یکی از کلاب های شبانه ای که پاتوقش بود پیدا کرد حس عجیبی ته دلش رو قلقلکش داده بود که اون پسر آدم درستی برای سرگرمیه و شاید تنها نقطه ی شباهتش همون شیطنت ها بود... ولی بعدها کیونگ تو سکوتِ جونگین، شباهت های بیشتری پیدا کرده بود و اون سرگرمی به جایی رسید که قلبش به هوای نفس های شکلاتیِ خرسِ جذابش بِتَپه! جونگین عذاب وجدان داشت و حرف های ساده و امیدوار کیونگ، حال خوبش و برنامه هاش، جریان خونِ تو رگ هاش رو تند کرده بود... تعداد نفس هاش رو زیاد کرده بود و تو یک کلام، عصبی اش کرده بود... همه ی اون حرف ها به این معنی بود که او هم به جدایی فکر کرده بود؟ نگاه عمیقی به چشم های درشت کیونگ انداخت و خم شد سرش رو روی پاهاش گذاشت... جونگین صادقانه ترسیده بود... اون دوتا یاد گرفته بودن که باهم دیگه به همه ی مشکلاتشون برسن یا به مشکلاتشون بی توجهی کنن و این جدایی چه نتیجه ای میتونست داشته باشه؟ پیشنهاد احمقانه ی خودش بود ولی قرار بود که چه عواقبی به جا بذاره؟! ترس از آینده بیشتر و بیشتر تو وجودش رخنه میکرد و پشیمون بود!!! با اینحال ساکت بود و نمیتونست حرفی بزنه! شاید جونگین تو همه ی زندگیش آدمِ بی اهمیتی به دنیا بود ولی، هیچ عادت به حرف زدن نداشت و با سکوت، بی اهمیتی هاش رو پررنگ کرده بود!!! جونگین حتی از حرف زدن هم میترسید! دست کیونگ تو موهاش فرو رفت و جونگین آهسته و مثل یه التماسِ ساده گفت:
_ زیرِ حرفت نزن! گفتی که هر روز بهم سر میزنی!!!
فشار انگشت های دوست داشتنی کیونگ تو موهاش بیشتر شد و ته دلِ ترسیده اش رو گرم کرد... نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست... روی همه ی مشکلات فردا، چشم هاش رو بست!
~*~*~
عینکش رو از روی چشمش برداشت و با خستگی چشم هاش رو مالید... کش و قوسی به بدنش داد که تقه ای به درِ اتاقش خورد و صدای همیشه بی روح مادرش گوش هاش رو پر کرد:
_ مهمون ها رسیدن سهون! دیگه کافیه... وقتشه یکم بیای تو جمع!
بدون اینکه نگاهش رو از کتاب هاش بلند کنه، سری تکون داد و با کشیدن دست هاش، صدای خستگیِ مُهره های کمرش به گوش رسید و از جا بلند شد... هر دو چنگش تو موهاش فرو رفت و با یکم اینور اونور کردنشون، نهایت تلاشش برای مرتب کردن موهای بهم ریخته اش رو کرد و خیره به خودش تو آینه، اخمی کرد و دست برد موهایی که بالا داده بود، دوباره با ریختنِ چتری های بلندش روی پیشانی به همون حالت بهم ریخته ی قبل برش گردوند... به زور، همه ی سعی خودش رو کرد تا رد محوی شبیه لبخند روی لب هاش شکل گرفت و از اتاقش خارج شد... با دست هایی در جیب و با قدم های خونسردی سمت پذیرایی و جایی که مهمان ها منتظر بودن، رفت و با دیدنِ خانم شیو که چشم انتظارش بود، ناخواسته لبخند زورکی و محو رو لب هاش، حالتِ واقعی تری به خودش گرفت و با احترام سری براش تکون داد... خانم شیو با دیدنش لبخند روشنی از روی عشق زد و از جا برخاست، با قدمی که سمتش برداشت، آغوشش رو براش باز کرد... سهون با لبخند عمیق شده ای، قدم بلندی برداشت تا فاصله ی بینشون از بین بره و با میل و رقبت تو آغوش گرمی که براش باز شده بود، فرو رفت... آغوشی که براش جایگزین آغوش یخ زده ی مادرش شده بود! خانم شیو به آرومی ضربه ای پشتش زد و در گوشش گفت:
_ انقدر با درس خوندن خودت رو خسته نکن پسرم!
سهون با سری که تکون داد و لبخندی که فیکس لب هاش شده بود، از آغوشش که بیرون اومد، برای دیدنِ دو نفری که پشت سرش نشسته بودن، سر چرخوند و کُند شدنِ حرکت ثانیه ها و ایستادن زمان رو با دم و بازدم های کوتاهش حس کرد و لبخند محوش روی لب هاش خشک شد...
_ میبینی لوهانم بعد از یکسال برگشته سهون؟!
با شنیدن صدای خانم شیو انگار که تازه به خودش اومده باشه و به چشم هاش اعتماد کرده باشه، تکونی خورد و رو به نگاه مشتاق و روشن لوهان که بهش دوخته شده بود، تنها سری به زور تکون داد... نگاه یخبندونش، انگار که سرد تر از همیشه شده بود و مثل کوهی از یخ، سرشار از بی حسی، بدون هیچ عکس العمل خاصی کنار مادرش نشست... دقیقاً طوری که انگار غریبه ای رو به روش نشسته و هیچ تمایلی برای آشناییِ بیشتر با اون غریبه نداره! لوهان ولی لبخند گرمی به لب داشت و گرمای زندگی همچون حاله ای از اطرافش ساطع میشد تا فضای قندیل بسته ی اطرافش رو ذوب کنه! سر چرخوند، دست دختری که کنارش نشسته بود رو با لطافت گرفت و برای شکستنِ سکوت یخیِ بینشون و اون جو معذب کننده هم که شده، گفت:
_ لونا... تو این یکسال خیلی بهم کمک کرده! از همه نظر و واقعاً ازش ممنونم! میدونین... اوایل که رفته بودم، واقعاً فکر نمیکردم بتونم دووم بیارم!
نگاه گرمش رو به دخترک دوخت که با لبخند شرمگینی سرش رو پایین انداخته بود و چشم های خانم شیو به روشنی و با عشق برق زد... نگاهش سمت سهون کشیده شد و با ذوق براش سری تکون داد و سهون حتی به خودش زحمت نداد تا تلاشی برای لبخند زدن بکنه! هرچند که ذوق اون زن کمی از یخ های وجودش رو ذوب میکرد!!! نفس عمیقی کشید و با فشردنِ پلک هاش روی هم، سری تکون داد و خانم شیو، دست سهون رو که به دسته ی مبل چنگ شده بود و فشارش میداد، به آرومی فشرد...
_ لوهان... این خیلی خوبه که به خواسته ات رسیدی... تو همیشه بچه ی با پشتکاری بودی! اونجا همه چی برات خوبه؟ اینجوری که معلومه حسابی به همه چیز عادت کردی...
با این حرف خانم اوه که خطاب قرارش داده بود، نگاه لوهان از دخترک ظریفش گرفته شد و توجهش رو به خانم اوه داد و کوتاه گفت:
_ اوه! همه چی عالیه...
دوباره سکوت سایه انداخت و جو سنگینی حکم فرما بود که حقیقتاً هیچی نمیتونست اون یخ سرد بینشون رو ذوب کنه!
_ می جینا... فکر کنم بهتر باشه که بچه هارو به حال خودشون بذاریم تا راحت تر باشن و ماهم به بحث های خودمون برسیم!
خانم شیو آخرین تلاشش رو برای شکستنِ اون سکوت مرگبار کرد و با ابروهایی که بالا انداخت رو به خانم اوه که با نگاه سردش که حالا کمی پرسشگر به نظر میرسید، سری تکون داد... خانم اوه شونه ای بالا انداخت و درحالیکه از جا بلند میشد، لیوان های خالی شده ی نوشیدنی رو هم جمع کرد و رو به خانم شیو گفت:
_ حالا که لوهان برگشته، بد نیست که امشب شام رو دورهم باشیم می سون! با جو وون تماس میگیرم!
سمت آشپزخانه رفت و خانم شیو با لبخندِ گرمی که رو به بچه ها زد، سری تکون داد و در حالیکه دنبالش میرفت، زیر لب رو به دوست قدیمی اش گفت:
_ تو که میدونی امشب تا دیر وقت شرکت میمونن جفتشون!!!
خانم اوه با گذاشتنِ سینی لیوان های خالی شده، نفس خسته ای کشید و سری تکون داد که خانم شیو با لبخند شونه اش رو فشرد و دوباره گفت:
_ بدونِ اونا هم میتونیم دورهم باشیم! همین که بچه هامون هستن، کافی نیست؟
خانم اوه با نگاهی که هیچی از توش خونده نمیشد، بهش خیره شد و به آرومی لب زد:
_ بچه های تو می سون...
خانم شیو حرفش رو نشنیده گرفت و با نگاهی به پذیرایی و جَوِ همچنان یخ زده ی بینشون، با تکونِ سرش، سمت ظرفشویی رفت تا لیوان های خالی شده رو آب بزنه...
لوهان نمیدونست چرا اما ته دلش احساس عذاب وجدان میکرد و در کنار این عذاب وجدان، کمی هم دلخور بود... یکسال و چند ماه از آخرین دیدارش با سهون گذشته بود و حالا که بعد از این مدت، به دیدنش آمده، همچون کوهی از یخ، سرد تر از همیشه اش رو به روش نشسته! با اینحال هیچ حرفی هم برای شروع بحث نداشت... عقربه های ساعت به کندی پیش میرفتند و لوهان خدا خدا میکرد تا بتونه برای لحظه ای با سهون تنها بشه... احساسی درونی وادارش میکرد تا براش از همه ی اتفاقاتی که در یکسال اخیر افتاده، تعریف کنه... دلش میخواست به اندازه ی همه ی این چند ماهی که شمارش به یک سال رسیده بود، برای سهون وراجی کنه و از تک تکِ اتفاقات کوچک و بزرگی که براش افتاده بگه! بعد مدت ها دلگرمی عجیبی داشت که از حضور یک دوست احساس میکرد و راحت تر از همیشه به نظر میرسید! انگار تازه به جای درست خودش برگشته باشه و تازه به یاد آورده باشه که قبلاً چجوری احساس راحتی داشت... مثل زمانی که دانش آموز بودن و این تفاوت رفتارش، به راحتی تو چشم های تیزبین لونا بزرگ شد... اون هیچوقت لوهان رو انقدر هیجان زده و مشتاق با همه ی حس راحتی که الان داشت، ندیده بود... ولی سهون در مقابل، هیچ شوق و اشتیاقی نداشت و این همه ی ذوق لوهان رو میکشت!!! با اینحال لوهان هیجان زده تر از چیزی بود که بخواد به این راحتی ها عقب بکشه... انگار جاشون عوض شده و حالا سهون اون کسی بود که برای ادامه ی این دوستی دیگه اشتیاقی نداره... هرچند که سهون همیشه ذات بی احساس خودش رو داشت! ولی با اینحال لوهان بیشتر از قبل میخواست که با دوست قدیمی اش خلوت کنه و باهم وقت بگذرونن ولی سد عظیمی که سهون بینشون کشیده بود، آزارش میداد!! سهون خسته و کلافه از این همه سکوت، نگاهی به ساعتش انداخت و خیره به مادرهایی که در آشپزخانه در تکاپو بودن، به بهونه غذا دادن به پاپی کوچولوش عذر خواهیِ زیر لبی کرد و از جا برخاست تا خودش رو از این همه بی تفاوتی خلاص کنه... به محض بلند شدنش، لوهان هم مثل فنر از جا جهید و بی توجه به چیز دیگه ای، سریع دنبالش رفت و لونا که اون جو یخ زده به شدت معذبش کرده بود، هم آهسته از جا برخاست و به آشپزخانه رفت تا با کمک کردن برای تهیه ی شام کمی سرگرم بشه...
لوهان خیره به سهونی که باز هم بی توجه بهش توی تراس شیشه ای و سر پوشیده ی خانه که با وجود گل و گیاهِ فراوانش، بیشتر شباهت به پاسیویی داشت و ظرف غذای پاپی اش رو پر میکرد، آهسته صداش زد:
_ سهون...
_ لوهان!
از لحن سردِ صدا کردنش گرمای وجود لوهان، آتشِ سردی شد و با آهی که کشید، به آرومی گفت:
_ دلم برات تنگ شده بود!
نگاه سهون برای ثانیه ای بالا اومد و با آزردگی بهش خیره شد... جوری که انگار از نگاهش هزاران گله و شجونگینت میبارید ولی صورتش هیچ حالتی نشون نمیداد و دوباره همه ی حواسش رو به پاپیِ کوچک و سفیدش که با عجله خودش رو برای سیر کردن به ظرف غذاش رسونده بود، داد! لوهان لب هاش رو روی هم فشار داد و درحالیکه روی یکی از صندلی های حصیری که دور تا دور چیده شده بود، مینشست به سادگی گفت:
_ من برگشتم...
_ قرار نیست بمونی لوهان!
نگاهش اینبار بدون هیچ حسی که از توش خونده بشه، دوباره بالا اومد و خیره بهش ادامه داد:
_ خودت گفتی وقتی از هم جدا بشیم همه چی تموم میشه!! الانم همه چی تموم شده... من و تو مثل دوتا غریبه ایم!!!
لوهان حس میکرد کاملاً با آدم رو به روش، بیگانه است ولی به هیچ وجه قصد نداشت عقب بکشه و با لجبازی لبخندی زورکی زد و گفت:
_ شوخی رو بذار کنار سهون... هی... رفیق! ما هنوزم دوستای صمیمی هستیم!! یعنی... پدر مادرمون رو ببین!!! به خاطر اونا...
نگاهِ خیره و بی حس سهون، ریشه ی لبخند رو روی لب هاش خشک کرد و جمله اش رو نصفه گذاشت، سکوت کرد و با لب هایی آویزون بهش خیره موند... همین! فقط بهش خیره شد و نگاهش رو خوند... سهون دلخور بود!!! هر چقدر هم که نمیخواست نشون بده... نفس عمیقی کشید و با تردید فقط برای اینکه نمیتونست ساکت بمونه و سکوت بارِ عذاب وجدانش رو سنگین تر میکرد، آهسته پرسید:
_ به خاطر لوناست... نه؟
سهون شونه ای بالا انداخت و درحالیکه زیر گلوی پاپیش رو که حالا از غذا خوردن سیر شده بود قلقلک میداد، جواب داد:
_ چرا فکر کردی برام مهمه؟
_ سهون اون حرف من برای وقتی بود که قرار به برگشتنم نبود!
_ مگه هدفت برات از هر چیزی مهم تر نبود؟ چرا میخوای برگردی؟!
دهانش رو باز کرد جوابی بده که دوباره لب هاش رو روی هم فشرد و شونه ای بالا انداخت... در برابر اون همه سردی، کم آورده بود...
+ وقتی تو نبودی لوهان، سهون جای تورو برام پر میکرد!!!
صدای خانم شیو که معلوم نبود از کِی شاهد جر و بحث بی نتیجه اشونه، هر دوشون رو از جا پروند و گوشه ی لب سهون بی اختیار کمی بالا رفت... لوهان با وجود یخ زدگی که احساس میکرد، باز هم لبخند گرمی روی لب هاش نقش بست و سری تکون داد... خانم شیو نگاه معنا داری بینشون رد و بدل کرد و مردد از حرفی که روی لب هاش بود، با لحن شوخی گفت:
_ شبیهِ زوجای جوونی که با هم جر و بحث میکنن شدین!!!
خیره به واکنش بهت زده و دست پاچه ی هردو، با لبخندی که روی لب هاش نقش بسته بود، با همون مهربانیِ ذاتیش رو به لوهان ادامه داد:
_ لونا تنهاست لوهان... اگه اینجا بودن، اذیتش میکنه ببرش خونه!
_ اوه! خب لونا دوست نداره تن...
نگاهش به سهونی افتاد که اخم کرده بود و حرفش رو عوض کرد:
_ دوست داره! تو جمع بودن رو دوست داره!!!
خانوم شیو با ابرویی که بالا انداخت، هر دو پسر رو در آغوش گرفت و آهسته تو گوششون زمزمه کرد:
_ پسرای خوبی باشین و قدر لحظه هاتون رو بدونین!
با لبخند ازشون جدا شد وَ هیچکدوم منظورش رو از این حرف، نفهمیدن!!!
لوهان با نیشخندی خیره به دور شدنِ مادرش گفت:
_ حالا چجوری میخوای از شَرَم خلاص شی؟
_ آب و هوای گرم اونجا، بیش از حد گرم و صمیمیت کرده لوهان!
_ این تویی که زمستون رو بیش از حد برای روزهای گرمت ذخیره کردی!
باز هم گوشه ی لب سهون بالا رفت و لوهان با خیال راحت، نفس عمیقی کشید و با تکیه به چهارچوب پنجره ی تمام قدیِ تراس، دستی به سینه زد و پرسید:
_ هنوزم بار میری؟
_ فک کنم دیگه همه امون بالای سن قانونی هستیم!
_ به یه نوشیدنی دعوتم کن!!!
نگاه سهون تیز شد تو چشم هاش و بعد از مدتی خیره شدن بهش، سری تکون داد و بی هیچ حرف اضافه ای گفت:
_ میرم لباسم رو عوض کنم!
لوهان سری تکون داد و با در آغوش کشیدن پاپی کوچکی که بهش خیره شده بود و دم تکون میداد، پیش خودش، به این درک رسید که سهون نه ناراحت و دلخوره، نه سرد و بی تفاوت!!! حالتی داشت که انگار میدونست چه حالیه ولی همزمان، از درکش هم عاجزه! سر پاپی کوچک تو آغوشش رو با ملایمت نوازش کرد و درحالیکه رو دست هاش بلندش کرده بود تا جلوی صورتش بگیردش، خیره به چشم های براقش گفت:
_ تو میدونی هونی چشه؟
_ از یه سگ چه توقعی داری لولو؟!
صدای سرد سهون از پشت سر، مثل لبخندی لب های لوهان رو نوازش کرد و بدون اینکه برگرده سگ بیچاره رو تو دستاش تکون داد و گفت:
_ آخه خودِ هونی که بهم نمیگه!
سهون جلو اومد و درحالیکه پاپی کوچولو رو از دستش بیرون میکشید، با حساسیت نوازشش کرد و گفت:
_ کُشتیش! در ضمن... اسمش وی ویه!!!
_ اومو! سهونیِ ما حالا دیگه سگش رو بیشتر از دوست صمیمیش دوست داره...
_ من و تو هیچ نسبتی نداریم لوهان!!! دیگه... هیچ نسبتی نداریم!
با بی رحمی روی جمله ی دومش تاکید کرد و نگاه همیشه سردش رو به لوهان دوخت که لوهان کلافه از این همه تلاش کردن و به هیچ جایی نرسیدن، گفت:
_ چرا داری لجبازی میکنی؟
_ من فقط دارم به چیزی که تو خواسته بودی عمل میکنم! نگو که میخوای بزنی زیر حرفت!!! چون همیشه هر چیزی که تو خواستی، شده!
لوهان لب هاش رو روی هم فشرد و با حرص گفت:
_ برو به جهنم!
و چرخید و بیرون رفت... با صدای کوبیده شدن در ها بهم، نگاه یخی سهون شکست و غمزده رفتنش رو از شیشه های تراس که با قدم های عصبانی طول حیاط رو طی میکرد، نگریست... وی وی رو دوباره زمین گذاشت و در حالیکه دنبالش میرفت، زیر لب با خودش گفت:
_ آره... لجبازی میکنم لوهان! به لجبازی های تو لج میکنم!!!
و با صدای بلندی اعلام کرد:
_ برای شام برمیگردیم!
~*~*~

KAMU SEDANG MEMBACA
🥀The contrast between the two looks
Fiksi Penggemar🕸Story of life Till the end of TIME💫 کاپل ها: هونهان، چانبک، کایسو، ایونهه✨ 🔍 ژانر: عاشقانه، فانتزی، انگست، زندگی روزمره ♡ تقابلِ دو نگاه داستانِ زندگی برای بچههای دبیرستانی که فکر میکردن دنیا قراره به کامشون بچرخه، زندگی پیچیدگی زیادی داشت! اون...