گفته بودم حق نداری پشیمون بشی

17 7 0
                                    

چانیول با قرار دادنِ سینیِ حاوی دو فنجانِ چای روی زمین، رو به روی بکهیون نشست و بکهیون با نگاهی بهش در حالیکه انگشتش رو لبه ی فنجانش میچرخوند پرسید:
_ برای چی اومدی اینجا زندگی میکنی؟
_ مستقل بودن!!!
_ دروغ میگی!
نگاه چانیول بالا اومد بهش خیره موند که بکهیون بدونِ نگاه کردن بهش فنجانش رو برداشت و در حالیکه جرعه ای از چایی که چانیول براش آورده بود مینوشید، سری تکون داد و دوباره گفت:
_ تو قبلشم یه جوری زندگی میکردی انگار مستقلی... نمیذاشتی پدرت بهت کمک کنه! مثل الان!
_ خب؟
_ چرا نیومدی دیدنم؟!
ابروهای چانیول بالا پرید و بکهیون با همون حالتی که حالا به نظر چانیول، فرار کردن از نگاهش بود دوباره گفت:
_ من خیلی دنبالت گشتم... وَ تو اینجا بودی!
چانیول پلکی زد و بی حرف فنجانش رو از توی سینی برداشت... جرعه ای نوشید و به خودش یاد آوری کرد که نیازی به بحث کردن نیست و دیگه نمیخواد که بحث کنن... بالاخره نگاه بکهیون بالا اومد و خیره به چانیولی که مشغولِ چای نوشیدنِ خودش بود و دیگه نگاهش نمیکرد به ارومی گفت:
_ تو حتی دانشگاه هم نرفتی! دیوونه ای چیزی هستی؟! شاگرد اول مدرسه بودی و تهش به کجا رسیدی؟
_ چیزی که من پیدا کردم تو هیچ دانشگاهی درس نمیدن بکهیون! دانشگاه هم میرم... هرچند که خوشبختیِ آدما صرفاً توی دانشگاه رفتن و درس خوندن نیست!!!
_ میری دانشگاه سئول؟
بکهیون با نگرانیِ خاصی پرسید و نگاه چانیول خیره به چشم هاش که توی عمقشون ترس دیده میشد، جواب داد:
_ معلوم نیست...
بکهیون به زور لبخندی زد و با نگاهی به اطراف اتاقک کوچک چانیول زمزمه کرد:
_ اینجارو دوست دارم!
بالشتک کوچکی که گوشه ی اتاق برای تکیه دادن قرار داشت سمت خودش کشید و در حالیکه دراز میکشید، دوباره زمزمه کرد:
_ بهم آرامش میده...
+ آهای درازِ احمق! خونه ای؟
بکهیون از جا پرید و چانیول که با شنیدنِ صدای سهون لبخند روی لب هاش نشسته بود، از جا برخاست و جواب داد:
_ چیشده که بیکار شدی و از اینجا سر در آوردی؟!
سهون در رو باز کرد و با نگاهی به اطراف خانه ی کوچک و حیاط نقلی اش، با لب و لوچه ای آویزون گفت:
_ انگار این روزا زیادی سرت گرمه!
با قرار گرفتنِ انگشتِ چانیول روی بینی اش، نگاهش دوباره اطراف چرخید و با دیدنِ جفت کفش هایی که گوشه ی دیوار بود، لب هاش رو روی هم فشرد و در حالیکه سری تکون میداد صداش رو بلندتر کرد و دوباره گفت:
_ سلام بکهیون!!!
چانیول با لبخند چرخید سمت آشپزخانه اش رفت و سهون بعد از جفت کردنِ کفش هاش کنارِ کفش های بکهیون، داخل رفت و خیره به بکهیونِ دراز کشیده، سرش رو نزدیک گوشش برد و با صدای بلندی تکرار کرد:
_ سلام بکهیون!
_ واقعاً که مریضی اوه سهون!!!
بکهیون با چشم های بسته لب زد و سهون با نیشخندی تکیه اش رو دیوار زد و در جواب گفت:
_ تو هم واقعاً که بی ادبی...
چانیول با سینیِ تو دست هاش وارد شد و با نگاهی به هردوشون رو به سهون غرید:
_ تو قرار نیست بزرگ بشی و این عادت مسخره ات رو ترک کنی؟
_ برای ما هیچ بزرگ شدنی نیست... مستقیم راهِ پیری رو پیش میگیریم!!!
چانیول چینی به بینی اش داد و در حالیکه ماگ بزرگی رو جلوش میذاشت، گفت:
_ هم نشینی با لوهان فلسفیت کرده...
سهون سری تکون داد و درحالیکه جرعه ی کمی از ماگش مینوشید با نیم نگاهی به بکهیون، رو به چانیول گفت:
_ چند روز دیگه میره...
_ میره؟ کجا؟!
_ برمیگرده پنسیلوانیا!
ابروهای چانیول بالا رفت و سهون خیره به چشم هاش نفس عمیقی کشید و به آرومی گفت:
_ برمیگرده!!!
_ حالتت مثل آدمایی نیست که به حرفی که میزنن مطمئن باشن!
سهون شونه ای بالا انداخت و جرعه ی دیگه از نوشیدنی اش خورد... چانیول با نیم نگاهی به بکهیون همچنان چشم هاش رو با سماجت بسته نگه داشته بود، رو به سهون دوباره گفت:
_ اگه بخوای، میتونی اینجا بمونی!
سهون باز هم شونه ای بالا انداخت و گفت:
_ تا شروع شدنِ دوباره ی دانشگاه دلم میخواد برم یه جایی که از این خونه ی حقیرانه ی توهم دورتر باشه! تو هم که وقت زیادی نداری!!!
چانیول با حرص لب هاش رو از جمله ی آخر سهون روی هم فشرد و بکهیون با باز کردنِ پلک هاش از هم گفت:
_ اگه بخاطر من قبولش نمیکنی، میتونم کمتر بیام!
سهون بی اهمیت جواب داد:
_ به خاطر خودمه...
با نگاهی به ساعت پاهاش رو کف اتاق دراز کرد و پرسید:
_ هیچ کوفتی برای خوردن نداری نه؟
نیش چانیول تا بنا گوش رفت و سهون با تکون دادنِ سرش دوباره گفت:
_ میدونستم! همیشه مثل گداها میمونی!!!
بکهیون از جا برخاست و در حالیکه بلند میشد، گفت:
_ شام با من!
و بدونِ اینکه منتظر عکس العمل خاصی از سمت اون دوتا باشه، کفش هاش رو به پا کرد و از خانه خارج شد... چانیول با حرص لگدی به پاهای دراز شده ی سهون کوفت و غرید:
_ زبون به دهن بگیری، میمیری از لالی!!!
سهون با پوزخند نگاهش کرد و گفت:
_ چقدرم که براش اهمیت داشت!
چانیول پلک هاش رو روی هم فشرد و با نفس عمیقی که کشید، پرسید:
_ اوضاعت با لوهان خوب نیست؟
_ اوم... خوبه!!! خیلی هم خوبه!
خنده ای کرد و چانیول با کج کردنِ سرش نگاهش رو به نگاه سهونی که به نقطه ی خاصی خیره بود، دوخت و با ابروهایی بالا رفته بهش خیره موند که سهون بدونِ اینکه بخواد چیزی بپرسه، جواب داد:
_ فقط... دلم براش تنگ میشه!
_ مزخرف نگو احمق!
_ عجیب شده... لونا تقریباً همه ی کارای انتقالش رو انجام داده ولی یهو تصمیم گرفت بره و خودش بقیه ی کاراش رو راست و ریست کنه...
_ تا حالا شده تصمیمی بگیره و ازش پشیمون بشه؟
_ نمیدونم! لوهان تو اولویت همه ی کاراش خودش بوده...
_ نگران خودتی؟
_ نمیدونم دارم به کجا میرم!!! از یه موقعی به بعد همه ی فکر و ذکرم شده بود لوهان ولی الان... اگه اشتباه کرده باشم چی؟!
_ اشتباه... برای چی؟
_ بوسیدنش؟!
_ تو هیچوقت حماقت هات تمومی ندارن!
_ لوهان کسی بود که جرأت جلو رفتن تو این رابطه رو بهم داد ولی... اگه تهِ همه ی اینا، گیج شده باشه چی؟
_ سهون... چرا مثل بچه ها شدی؟!؟
_ از اینکه انقدر ساده بدست آوردنش بازی باشه، میترسم!!!
_ تو که لوهان رو میشناسی؟
_ واقعاً؟! فکر میکنی میشناسمش؟!
_ خودت اینطور فکر نمیکنی؟!؟
_ فکر کنم اگه نمیشناختمش بهتر بود... اونوقت دیگه نگران این نبودم که نخواد برگرده!!! شک ندارم یه چیزی شده که نمیخواد بهم بگه و به خاطرش داره فرار میکنه!
چانیول از اینکه حرفی نداشت بزنه، کلافه لب هاش رو روی هم فشرد و با تکون دادنِ سرش بالاخره تصمیم گرفت چند کلمه بگه... هرچند بی معنی و مسخره! دستش رو روی شونه سهون قرار داد و با فشردنش گفت:
_ بیا امیدوار باشیم که همه ی اینایی که گفتی نگرانی های بیخودی ان!!!
سهون سری تکون داد و خیره به چشم های چانیول با مظلومیت عجیبی اعتراف کرد:
_ هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد عاشقش بشم!
چانیول با لبخند از جا برخاست و در حالیکه سینی هارو به آشپزخانه میبرد، گفت:
_ احمقی دیگه...
سهون هم پشت سرش از جا برخاست و پرسید:
_ قرار نیست برای این رابطه ی مسخره ات هیچ کاری کنی؟
_ گاهی وقتا فقط هیچ کاری نکردنه که تنها راهِ حله!
به آشپزخانه رفت و سهون خیره به آسمانِ گرفته با چهره ای گرفته تر، سمت نیمکت گوشه ی حیاط رفت...
~*~*~
_ لیلی... لیلی... لیلی!
جینی با کلافگی همونجور که همه ی وسایل روی میزش رو زیر و رو میکرد مدام صداش میکرد و با هر بار صدا کردنش، صداش بلند تر میشد...
_ بله خاله...
صدای آروم لیلی تو گوشاش پیچید و سریع سر بلند کرد خیره بهش که دست هاش رو پشتش گره کرده، یکی از پاهاش رو روی زمین میکشید و متعجب نگاهش میکرد، نفس عمیقی کشید و سعی کرد با آرامش ازش بپرسه:
_ دفتری که اینجا روی میز من بوده، تو برداشتی؟
لیلی با ابروهایی بالا رفته کمی روی نوک پاهاش بلند شد و درحالیکه گردن میکشید تا کمی از میز خاله اش رو بتونه ببینه، سری به طرفین تکون داد و پرسید:
_ کدوم دفتر؟
جینی با حالتی وا رفته صاف ایستاد و خیره به چشم های کنجکاو خواهر زاده اش زمزمه کرد:
_ ندیدیش؟!
لیلی دوباره سرش رو به نشونه ی جواب منفی به طرفین تکون داد و جینی با حالتی که کلافگی ازش میبارید هر دو دستش رو تو موهاش فرو برد و با خودش غر زد:
_ پس کجا گذاشتمشششش...
پاهاش رو روی زمین کوبید و دوباره مشغول گشتن شد که صدای آشنایی از حرکت متوقفش کرد:
_ دنبال این میگردی؟
صاف ایستاد و خیره به لوهانی که انگار حالت گرفته ی چهره اش رنگ از صورتش برده بود، ابرویی بالا انداخت و با دیدنِ دفتر تو دستش با نفس حبس شده ای پرسید:
_ کجا بود؟!
لوهان با بی اهمیتی شونه ای بالا انداخت و در حالیکه دفتر رو جلوش میذاشت، جواب داد:
_ رو زمین افتاده بود!
جینی با گیجی اخمی کرد و قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه لوهان از جلوش رد شده و رفته بود! با نگاهی به درِ در حالِ بسته شدنِ کتابخانه که خبر از رفتنش میداد، لب هاش رو روی هم فشرد و با برداشتنِ دفتر، نفس عمیقی کشید و با خودش گفت:
_ باید همیشه پیش خودم نگهت دارم!
و سپس دفتر رو توی کیفش گذاشت و با خیال راحتی که آشفتگی هاش رو کمی سامون بخشیده بود، روی صندلی اش نشست و به دسته بندیِ کتاب های جدیدی که شماره گذاری کرده بود تا توی فقسه ها بچینه ادامه داد...
.
لوهان با دست هایی در جیب و با آرامش زنگ خانه رو به صدا در آورد و به محض باز شدنِ در، نفس عمیقی کشید و با نشوندنِ لبخندی روی لب هاش وارد شد... خانم شیو که جلوی در به انتظارش ایستاده بود، با عشق در آغوشش کشید و با قاب گرفتنِ صورتش نگاهِ دقیقی به چشم هاش انداخت و گفت:
_ باید خوب استراحت کنی...
_ خوبم!
خانم شیو نگاه دقیق دیگه ای به چهره ی گرفته ی پسرش انداخت و قبل از اینکه لوهان سمت پله ها راهی بشه، بازوش رو گرفت و گفت:
_ مشکلی پیش اومده؟!
لوهان نگاهی به چهره ی مادرش که حالا نگرانی توش موج میزد انداخت و با لبخندی روی لب هاش نفس عمیقی کشید و سری به طرفین تکون داد:
_ دلم برات تنگ میشه!
_ پسره ی احمق منو گول نزن!!!
تهِ دلِ لوهان لرزید و با چشم هایی که نم اشک گرفته بودن انگار سریع مادرش رو در آغوش کشید و آروم زمزمه کرد:
_ بهت قول میدم خوب باشم! نگرانم نشو...
خانم شیو هرچند که دلش آروم نگرفته بود، سری تکون داد و به آرومی گفت:
_ زود برگرد!
لوهان از مادرش جدا شد و خیره به چهره ی مهربانش بدون هیچ واکنشی سمت پله ها رفت... خانم شیو با غم عجیبی به دور شدن پسرش خیره شد و ناخواسته آهی کشید... انگار همه تغییرات درونیِ لوهان براش مثل کتاب بازی بود که حالش رو به نگرانی کشیده بود ولی باز هم نمیتونست به طور دقیقی بفهمه که دلیل اصلیِ گرفتگی پسرش چیه! لوهان جلوی در اتاقش با صدای بلندی گفت:
_ فردا پروازم صبح خیلی زوده... نمیخوام به خاطر من خودتون رو اذیت کنین اوما... با سهون میرم!
خانم شیو بی حرف سری تکون داد وبی هدف تر سمت مبل تک نفره ای که عادت داشت اصولاً روش بشینه و کتاب بخونه رفت... طولی نکشید که صدای زنگ و پشت سرش وارد شدنِ رمز به گوش رسید و سهون با نیش بازی وارد شد... لبخندِ لطیفی منحنیِ به پایین خم شده ی لب های خانم شیو رو به بالا کشوند و خیره بهش سری تکون داد که سهون با سرخوشی گفت:
_ یه ذره هم نگران پسرتون نباشین! حواسم بهش هست... سالم میبرمش وَ کاری میکنم برگرده پیشتون دوباره!!!
خانم شیو با لبخند عمیق شده ای حرفش رو تایید کرد و سهون مستقیم از پله ها بالا رفت... بدون در زدن وارد شد و خیره به لوهان که جلوی چمدونش بی حرکت نشسته بود، ساکت و مثل خودش بی حرکت موند تا بعد از دقایقی نسبتاً طولانی، لوهان با صدای آرومی گفت:
_ بارِ اولم که میخواستم برم همینقدر سخت بود؟!
سهون به آرومی بهش نزدیک شد و در حالیکه از پشت تو آغوشش میکشید، نگاهی به چمدونِ خالیش انداخت و گفت:
_ هر چیزی، اولین بارشه که خیلی سخته!
لوهان با تکونِ سرش به طرفین، سر چرخوند و خیره به نیمرخِ سهون گفت:
_ وقتی دلبستگی داشته باشی، بارِ اول و آخر نداره! همیشه سخته!
_ مگه قراره برنگردی؟!
نگاه سهون سمتش چرخید و خیره به چشم هاش تهِ دلش لرزید، ازش جدا شد و با نگرانیِ عجیبی دوباره گفت:
_ نمیخوای دیگه برگردی؟
_ فقط...
لوهان نگاهش رو از چشم های سهون که دلش رو آب میکرد گرفت و با کشیدنِ نفس عمیقی ادامه داد:
_ حس میکنم لازمه خودمو پیدا کنم!
سهون بی حرف و با خط کمرنگی که بین ابروهاش نشسته بود، همچنان بهش خیره موند که لوهان دوباره گفت:
_ یه چیزایی هست... که هیچ کدوممون نمیدونیم!!!
_ رو ما تاثیری میذاره؟ رو من و تو بودنامون؟!
لوهان جوابی نداد و سهون در حالیکه حس میکرد بغض سنگینی گلوش رو گرفته چمدون لوهان رو سمت خودش کشید و دوباره گفت:
_ من وسایلت رو جمع میکنم! تو بخواب...
لوهان بی حرف برخاست سمت تختش رفت و به پهلو خیره به سهون دراز کشید... افکار عجیبی ذهنش رو به خودش مشغول کرده بود که نمیدونست باید به کدومشون پر و بال بده، پلک هاش رو بست و به خواب رفت... سهون که تمام مدتی که مشغول بود، سنگینیِ نگاه لوهان رو روی خودش حس میکرد و سعی داشت بی توجه باشه به محض شنیدنِ صدای عمیق نفس هاش و تموم شدنِ کارش، با نفس عمیقی که کشید، کف اتاق وا رفت و با خستگی زیر لب گفت:
_ بهت گفته بودم حق نداری پشیمون بشی لو... ولی تو مثل همیشه ات خودخواهی... خودخواه و... لجباز!
~*~*~

🥀The contrast between the two looksWhere stories live. Discover now