*" گذشته ی یک عشق "
~ "_ می جینااا
می جین با نگاهِ پر ذوقی بهش خیره شد از جا پرید و می سون با همون قدم های ذوق زده اش خودش رو بهش رسوند، در آغوشش گرفت و به آرومی تو گوشش گفت:
_ نمیتونی تصور کنی چقدر امروز فوق العاده بود!!!
می جین با نگاهی به اطراف خنده ای از سر ذوق کرد و آروم پرسید:
_ چطور بود؟!
می سون با عشق دستش رو روی قلبش فشرد و لب زد:
_ جونگ وو عاشق ترین مردِ روی زمینه! نمیتونم صبر کنم تا روزی برسه که بتونیم ازدواج کنیم!!!
می جین با خوشحالی دست هاش رو بهم کوفت و سریع گفت:
_ زودباش باید بریم خونه! وگرنه بهمون شک میکنن!!!
می سون سری تکون داد و هر دو، دست در دست هم سمت خانه هاشون به حرکت درومدن! هر دو به خاطر خانواده های متعصبی که داشتن، لازم بود تا روی اصول و خط مشخصی حرکت کنن و با اینحال نمیتونستن که جلوی شیطنت های جوانیشون رو بگیرن! هر دو جوان بودن و سرشار از انرژی... جوان و سرشار از احساس! سالها بعد از همسایگیشون، مثل دوتا خواهر باهم دوست بودن و حالا، مثل همیشه که باهم بودن هاشون انگار تقدیرِ زندگیشون شده باشه، سال اول دانشگاه بودن... اون دو بهم قول داده بودن تا باهم عاشق بشن... باهم ازدواج کنن... روزهای زیادی رو رویای جشن عروسیِ مشترکشون که دوتا عروس داشت رو تو ذهن پرورونده بودن... قول داده بودن تا باهم بچه دار بشن و اجازه بدن بچه هاشون عشق رو بچشن... همونجور که خودشون چشیده بودن و میخواستن همه ی سختی های دنیا رو زیر سایه ی عشقِ خالصشون، کور کنن! اون دوتا از سالهای خیلی دورِ بچگی، تک تکِ ثانیه هاشون رو باهم گذرونده بودن... وَ حالا یکیشون داشت عشق رو تجربه میکرد... می سون به تازگی با پسری آشنا شده بود که انگار فلسفه ی حضورش تو این دنیا، عشق ورزیدن و زیر و رو کردنِ دنیای دخترانه ی او بوده... وَ با وجود همه ی محدودیت هایی که داشتن، به بهانه های مختلف با می جین از خانه بیرون میزدن تا به ملاقات های عاشقانه اش برسه... جونگ وو پسری بود از خانواده ای پولدار... سطح مالیِ خانواده ی می سون نرمال بود ولی برای خانواده ی جونگ وو، فقیر به حساب میومدن! برعکس خانواده ی می جین هم سطح خانواده ی جونگ وو بودن و می جین قسم خورده بود که میتونه خانه اشون رو به طور کامل به می سون بسپره تا مادرِ جونگ وو راضی به ازدواجشون بشه... می جین با وجودی که دختر بود، اما پدرش از کودکی مثل یه جانشین بارش آورده و میشد گفت، به عنوان تاجری آینده دار تلقی میشه که میتونست شرکت پدرش رو چند برابرِ حالت فعلی به رشد برسونه و همیشه برای پدرش بهترین مشاور بوده...
پدر جونگ وو مرد منطقی بود و سرمایه گذاری مقتدر که منافع شرکتش رو به هر چیزی ترجیح میداد و تا وقتی که جونگ وو از زیر بار مسئولیت هاش به عنوان جانشینش شونه خالی نمیکرد، کاری به بقیه ی چیز ها نداشت... می سون و جونگ وو با گذشتِ ثانیه ها میتونستن عاشق تر بشن ولی مادر جونگ وو از مخالفان سرسخت این پیوند بود! ولی اون دو بی پروا بودن... وَ بی پروایی هم از مشخصه های محکم عشق بود... اون سه تا، سر سختانه جلوی خواسته ی خانواده هاشون ایستاده بودن تا به خواسته ی قلبیِ خودشون برسن... می جین هم انگار که زندگیِ عشقیِ خودش به مشکل خورده باشه، برای می سون و عشقش تلاش میکرد... اما هیچوقت چرخِ روزگار به حالِ عاشقا خوب نمیچرخید... هیچوقت تلاش های زیاد آدما برای رسیدن به خواسته های قلبی، به واقعیت تبدیل نمیشد و برای اون سه تا... به بدترین شکل ممکن روی سرشون نازل شد! روزی که می جین در حال آماده شدن برای بیرون رفتن بود تا یکی دیگه از قرار های مخفیانه و عاشقانه ی می سون و جونگ وو رو پوشش بده، پدرش با تقه ای که به در زد، وارد اتاقش شد... می جین با لبخند نگاهی به پدری که صادقانه میپرستیدش انداخت ولی دیدنِ نگاه تاریک و غمناکِ پدرش، تهِ دلش رو لرزوند... به آرومی جلو رفت، دست پدرش رو گرفت و با نگرانی پرسید:
_ طوری شده؟
_ از خودم متنفرم که باید همچین چیزی بهت بگم!
_ دارین نگرانم میکنین...
پدرش با نفس عمیقی که کشید، چشم هاش نم اشک گرفتن و با قاب گرفتنِ صورتِ زیبای دخترش که حالا نگرانی درش موج میزد به آرومی گفت:
_ پدرت یه بازنده ی بزرگه که گندِ بزرگ تری رو بار آورده دخترم!
می جین با فرو دادنِ آب دهانش نفس عمیقی کشید و با اینکه تهِ دلش انگار طوفان به پا شده باشه، ساکت موند تا پدرش به حرف زدن ادامه بده...
_ میدونی؟ یکی از مهم ترین و حیاتی ترین قرار داد هایی که برای شرکت بسته بودیم با شکست مواجه شده!
چشم های می جین از حدقه بیرون زد و پدرش با گرفتنِ نگاهش از اون چشم های ترسیده با شرمندگی لب زد:
_ تا ورشکستی و سقوطِ کامل فاصله ای نداریم!
_ چرا... چرا از کسی...
پدرش که میدونست ادامه ی جمله ی آخرش چیه، وسط حرف می جین پرید و با تکونِ سرش به آرومی دوباره گفت:
_ یه راه هست... شرکتِ اوه... کمکمون میکنه!
_ عالیه! این عالیه پدر... فکر میکنین لازمه که باهاشون مذاکره کنم؟ چون همیشه مذاکره های مهمتون رو میذارین به عهده ی من... مشکلتون اینه؟! من میدونم پدر؟ تو شغل شما این مدل ریسک ها، این مدل شکست ها...
با دیدنِ نگاهِ خیره ی پدرش، حرف تو دهانش خشک شد و ناگهان سکوت کرد... پدرش به آرومی لب زد:
_ در ازای کمکشون، یه شرط دارن!
_ هرچی که باشه قبول کنین پدر!!!
قطره اشکی از گوشه ی چشم پدرش چکید و می جین با نگرانی و گواه بدی که دلش میداد، لب زد:
_ مشکل چیه پدر؟
_ شرط آقای اوه برای کمک... ازدواجِ تو با پسرشه!
می جین وا رفت و برای دقایقی نسبتاً طولانی قدرت هیچ گونه حرف زدنی نداشت... پدرش با شرمندگی نگاهش رو از دخترش گرفت و می جین با حسی که انگار کم کم داشت زندگی از وجودش رخت میبست، نگاهش ماتِ نقطه ای موند و لب زد:
_ انجامش میدم!!!
_ دخترم... تو...
_ آینده ی شرکت و خانواده از هر چیزی مهم تره پدر! انجامش میدم!
وسط حرف پدرش پرید و سریع از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت... انگار تک تکِ آرزوهای شاد و رنگ وارنگش که با می سون بافته بودن داشت دونه دونه پَس میشد، میسوخت و به نابودی میرسید... آرزوی زندگیِ با عشق داشتن براش زنده به گور شده و نفس کشیدن براش سخت به نظر میرسید! خودش رو بی هدف و بی توجه به قرار اون روزش به زیر زمین رسوند و گوشه ای تو خودش جمع شد... شاید گوشه ای تو خودش مُرد!!! حتی نمیدونست پسر آقای اوه چه شکلیه... چند سالشه و چه رفتاری داره؟ هیچی نمیدونست... انگار ارزشش از یک گلدان هم کمتر شده بود!!! ولی این سرنوشتی بود که باید قبولش میکرد... میدونست پدرش هم راضی به این وصلت نیست ولی نمیتونست خودخواهانه بایسته و نابودیِ ارزش و اعتبار خانواده اش رو ببینه... تمام بچگیش، با دیدنِ تلاش های پدرش بزرگ شده بود و نمیتونست اجازه بده پدرش اینجوری به نابودی کشیده میشه... انقدر غرق افکارِ خودش و مُردگی هاش موند که ساعت و تاریخ از دستش در رفت و تنها وقتی به خودش اومد که می سون با چشم هایی به خون نشسته و نگاهی که انگار ازش گدازه میبارید جلوش ایستاده و بهش خیره مونده بود... به سختی لبخندی روی لب هاش نشوند و لب زد:
_ می سونا!
_ عوضی!!!
بُهت زده از جاش پرید و می سون با چشم هایی که دوباره به اشک نشسته بودن، فریاد زد:
_ فردا عروسیته! عوضی من بهت اعتماد داشتم!!! تو بهترین دوستم بودی!!!
می جین بهت زده بهش خیره مونده بود که می سون دوباره با چشم های به اشک نشسته اش چشم هاش رو بست و فریاد زد:
_ چطور تونستی اینکارو بکنی؟؟؟
با قدم هایی محکم ترکش کرد و می جین بهت زده سر جاش خشک شده بود... با گیجی دنبالش کشیده شد و از زیر زمین بیرون اومد... خیره به تاریکیِ شب، نفسش گرفت! انگار روزگار هم مثل حالِ دلش تاریک و سیاه شده بود... با قدم های ضعیفی خودش رو به داخل رسوند و به محض ورودش صدای شاد پدرش تو گوش هاش پیچید:
_ دخترم! بیا... بیا و همسر آینده ات رو ببین!
می جین با همون قدم های مرده سمت پدرش رفت ولی با چرخیدنِ نگاهش و کسی که به عنوان همسرِ آینده رو به روشون ایستاده بود، چشم هاش سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمید! اون جونگ وو بود!!! حالا معنیِ تک تکِ حرف های می سون رو میفهمید... چطور حواسش از حرف های پدرش پرت شده و نفهمیده بود که آقای اوه، پدر جونگ ووعه!
وَ تموم شد... انگار همه ی زندگی و رنگ های روشنی که میتونست به زندگی گرما بده برای می جین تموم شد!!! بعد از اون انگار که مرده ی متحرکی باشه... هیچی از اتفاقات اطرافش نمیفهمید... مراسم ازدواجش به باشکوه ترین شکل ممکن برگذار شد و می سون با چشم هایی به خون نشسته ساقدوشش شده بود... شرکت پدرش از نابودی نجات پیدا کرد و زندگیشون به طورِ کلی از این رو به اون رو شد ولی نفس های می جین اون بین مرده بود... انگار که غالبِ یخی باشه و هیچ گرمایی قادر به ذوب کردنش نباشه... هیچ از گذر روز هاش نمفهمید و با اینکه جونگ وو مرد خوبی بود اما هیچوقت نتونست اونطور که باید، برای همسرش، زنانگی کنه... حس خیانت بزرگی قلبش رو تو مشت میفشرد که به خاطرش تنگیِ نفس گرفته بود! خانه ی مشترکش با جونگ وو جایی خارج از شهر بود... جایی که دور بودن هاش باعث میشد کمی راه نفس های می جین باز بشه و زندگیشون خوب میگذشت... انقدر خوب که می جین گاهی اوقات شَک میکرد به واقعی بودن هاش! جونگ وو به همین سادگی می سون رو فراموش کرده بود؟! وَ نمیدونست چقدر از عمرِ روزهای زندگیش گذشته که می سون به دیدنش اومد... دوست عزیزش به دیدنش اومد و می جین بعد از مدت ها مردگی، اون روز با صدای بلند اشک ریخت... از دوستش طلب بخشش کرد و می سون با مهربانیِ ذاتی و قلب بزرگش بهش گفت که تقصیر اون نبوده... بهش گفت که اون اتفاق هیچ خدشه ای به دوستیِ عمیقشون وارد نکرده و اینجوری کمی از جریان زندگی به رگ های خشک شده ی می جین تزریق کرد... کم کم با پررنگ تر شدنِ حضور می سون حال می جین رو به بهبودی میرفت... می سون با یکی از دوست های نزدیک جونگ وو که تو مراسم ازدواج دیده بودش، رابطه ی جدیدی شروع کرده و به نظر میرسید که انگار همه به خوبی با اتفاقِ افتاده کنار اومدن... به طرز باور نکردنی همه چیز خوب و عادی پیش میرفت! ولی می جین انگار که بخواد چشم هاش رو روی واقعیت ببنده به هر دست آویزی چنگ میزد تا فقط بتونه حال خودش رو خوب کنه و دوباره احساس زنده بودن بکنه! همه چیز خوب بود... واقعاً همه چیز خوب بود و جریان زندگیشون داشت رنگی میشد... می سون و جو وون مدام بهشون سر میزدن و میشد تک و توک لبخند های می جین رو که به نابودیِ کامل کشیده شده بودن، دوباره دید... همه چیز یه طوری بود انگار همه اشون به راحتی از اون مرحله عبور کردن و حالا همه ی تمرکزشون روی این بود که بتونن حال می جین رو از اون افسردگی نجات بدن! می جین داشت خوب میشد... کم کم روند بهبودش داشت رو به پیشرفت میرفت... دوباره همه ی آرزوهاش با می سون یادش اومده بود... دوباره باهم مثل روز های قبل آرزوها رنگی میبافتن... اوضاعِ رابطه ی می سون و جو وون هم خوب پیش میرفت و داشتن برای ازدواجشون برنامه ریزی میکردن... وَ می جین خوشحال بود... برای همه چیز های خراب شده ای که هیچ راه برگشتی براشون نمیدید، خوشحال بود... خوشحال بود و داشت امید به روزهاش راه پیدا میکرد... حتی با وجود اینکه به خاطر فشاری که خانواده ی جونگ وو برای به دنیا آوردنِ یک وارث روش گذاشته بودن، باز هم احساس خوشحالی میکرد... اما انگار دنیا و روزگار خیلی موافق خوشحالیِ اون نبودن... یک روز مونده بود به عروسیِ می سون و جو وون که همزمان دوتا اتفاقِ ناگوار روی سر زندگی هاشون آوار شد... پدرِ می سون ناگهانی سکته کرد و دیگه هیچوقت چشم باز نکرد و پزشک خانوادگی بعد از معاینه ی ماهانه ی می جین در جواب سوال می جین برای دل درد های شدیدش، بهش گفت که احتمال بارداریش چیزی نزدیک به صفره!!! ازدواج می سون و جو وون بهم خورد ولی جو وون انقدری عاشق می سون بود که به خاطرش صبر کنه و توی تک تکِ مراحل بخواد بهش دلداری بده و برای حال خوبش تلاش کنه... حالا انگار همه چیز برعکس شده بود... می سون هیچ حال روحیِ خوبی نداشت و کاملاً همه ی وسایلش رو جمع کرده بود و توی خانه ی بزرگ می جین زندگی میکرد! تحمل خانه ی خودشون رو نداشت... انگار فرار کرده بود! جو وون مثل پروانه دورش میچرخید و برای بهبود حالش و دیدنِ دوباره ی لبخند هاش که هیچوقت از روی لب هاش پر نمیکشیدن، هر کاری میکرد... می جین هم با وجودی که خودش به خاطر ضعف جسمانیش حال درستی نداشت، از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد... طوری که هیچکس نفهمید چه مشکلی داره! وَ روزها سپری میشد تا سنگینیِ اون غمِ بزرگ از روی شونه هاشون برداشته بشه و هر چهار نفر باهم روزگار میگذروندن...

YOU ARE READING
🥀The contrast between the two looks
Fanfiction🕸Story of life Till the end of TIME💫 کاپل ها: هونهان، چانبک، کایسو، ایونهه✨ 🔍 ژانر: عاشقانه، فانتزی، انگست، زندگی روزمره ♡ تقابلِ دو نگاه داستانِ زندگی برای بچههای دبیرستانی که فکر میکردن دنیا قراره به کامشون بچرخه، زندگی پیچیدگی زیادی داشت! اون...