«میدونید خب، اون پسر خوبیه! برعکس برادرش سعی میکرد خودشو از دردسر دور نگه داره و واسه همین فکر کنم... نه راستش یه جورایی باور دارم که اون نمیتونه اینکارو کردهباشه.»
«هری-۷:۱۳صبح»
ماجراهای متفاوت معمولاً، آغازهای مختلفی دارن؛ اگر میخوای بفهمی کجای داستان ایستادی به قدم اولت نگاه کن. باهوش باش و هر کلیشهای که توی ذهنت هست رو دور بریز. این مهمه که تو اول راهو درست تشخیص بدی و بفهمی که داستان دقیقاً، از چه ساعت و ثانیهای شروع شد... آغاز این داستان، برمیگرده به دوازدهم نوامبر، ساعت هفت و سیزده دقیقه و چهلوهشت ثانیهی صبح.درحالی که تیشرت طرح AC/DC تقریباً کهنه و بیریختشو از سرش رد میکرد، با داد به فرد پشت در اتاقش اجازهی داخل اومدن داد. هِنری قدم به اتاق گذاشت و درو آروم پشت سرش بست.
~به کمکت احتیاج دارم داداش!
با گفتن این جمله آه کوتاهی کشید و دستشو بین موهای خرمایی رنگ و فرش برد. نور بیجون خورشید از بین پردههای رنگ و رو رفته خودشو داخل میکشید و صدای چرخ اسکیت بوردها و شلوغ بازی بچهها از شکاف پنجره به خوبی شنیده میشد؛ یک روز کاملاً عادی توی شهر کوچیکشون. روی تخت نشست و به انعکاس برادر دوقلوش توی آیینه نگاه کرد که با کمی اخم بهش خیره شده.
~هری خواهش میکنم... این مهمه.
اینبار صداش کمی از قبل کلافهتر و بلندتر شدهبود. هری چشماشو چرخوند و خودشو روی تخت کنار هنری پرت کرد.
+چی میخوای؟
صداش هنوز از خواب طولانی دیشبش کمی گرفته بود.
~برنامهی کلاستو چک کردم؛ امروز ساعت ۸:۳۰ بازدید اختیاری از کالج داری واسه همین فکر کردم شاید... شاید بتونی بهم کمک کنی و سر کلاس من حاضر بشی؛ ادبیات انگلیسی.
+چرا خودت نمیری سر کلاست؟ هنری حواست هست این چند وقت چقدر داری جفتمونو توی دردسر میندازی؟ اون از شاهکار هفتهی پیش حالاهم اینیکی!
با به یاد آوردن ماجرای هفتهی قبل کمی اخم کرد؛ هنری از هری خواسته بود تا به جای اون امتحان اسپانیاییشو بده اما وقتی معلم متوجه کلکشون شدهبود مجبور شدن کل روزای هفترو به عنوان تنبیه، چند ساعت بیشتر توی مدرسه بمونن. درسته که تقریباً دوقلو و شبیه هم بودن، اما اگر تفاوت رنگ چشمشون هم نبود به راحتی از نظر رفتاری میتونستی از هم تشخیصشون بدی.سرشون با صدای لوس و دخترونهای که از پایین پلهها به گوششون رسید به طرف در چرخید. هری بدون اینکه سوال دیگهای از برادر قانونشکنش بپرسه همهچیزو متوجه شد. پدر و مادرشون خونه نبودن و البته که اون از این فرصت برای با دوستدخترش بودن نهایت استفادرو میبرد.
+آخرین باریه که توی این کارات شریک میشم.
هنری لبخند پیروزمندانهای زد. حالا باهم از پلههای چوبی و براق پایین میرفتن.
•سلام هری، اوه هی هنری.
قسمت دوم جملهی دختر مو طلایی لوس و با ناز ادا شد. ملانی بعد از بوسیدن پسر چشم آبی لیوان کاغذی استار باکسو به دستش داد.
•موکای فندقی بدون شیر و خامه دقیقاً همونطور که دوست داری!
گوشهی لب هری به نشونهی مسخره کردن کمی بالا رفت و در نهایت پوزخند کوچیکیو بوجود آورد.هیچوقت رفتار این دخترو درک نمیکرد. ملانی میدونست هنری توی کمپ تابستونه بهش خیانت کرده اما نه چیزی بهش گفت و نه باهاش قطع رابطه کرد. چندتا بیسکوییت شکری برداشت و ازشون خداحافظی کرد. مثل اینکه برادرش حالا حالاها قصد نداشت آدم بشه. بعد از گذر از چندتا خونه متوجه شد که گوشیشو جا گذاشته. زیر لب زمزمه کرد
+لعنتی... لعنتی! بیخیالش!
YOU ARE READING
Two Can Keep A Secret |Zarry|
Fanfictionیه راز اینجا هست، رازی که باید قول بدی پیش خودت نگهش داری. تو ذهنت پنهانش کنی و با خودت به قبر ببریش. چون میدونی که... فقط دو نفر میتونن یک رازو پنهان کنن اگر یکی از اونا مرده باشه!