دوست

2.2K 464 50
                                    

کمی بعد با رفتن پرستار، تهیونگ قدمی برداشت و ظرف غذا رو روی میز کوچک متصل به تخت بیمار گذاشت.

پسر با نزدیک شدنش به عقب خیز برداشت که تهیونگ بر خلاف حال و هوای جدی و سردی که چند دقیقه پیش داشت، با ملایمت و آرامش دستش رو به طرف پسر دراز کرد.

_من کیم تهیونگ هستم. اما تو می تونی منو ته ته صدا کنی. میخوای با هم دوست بشیم؟"

پسر با دقت به معنای حرف تهیونگ فکر کرد؛ دوست؟ یعنی چی؟ بی اختیار برای درک این واژه به عمق گذشته سفر کرد.
گذشته دور و درازی که برای سال ها بهش فکر نکرده بود.با سفر در گذشته به زمانی رسید که یه پسر بچه کوچولو بود. شاید تنها اون زمان بود که خوشحالی رو حس میکرد؛

خیلی زود پسر بچه قد کوتاهی رو به یاد اورد. 
پیر بچه‌ای که وقتی تنها روی نیمکت پارک نشسته بود و عروسک خرسش رو بغل داشت، سر رسید و پرسید: "هی،میای باهم بازی کنیم؟"

و درست بعد از یادآوری اون لحظه، حالا این صدای خنده های خودش و اون پسر کوچولو بود که گوشش رو پر کرده بود.

اون موقع بی اندازه شاد بود. چون کسی رو داشت که بتونه اوقاتش رو در کنارش به لذت و شادی بگذرونه. هنوز کلمه ای برای توصیف این حس خوب
پیدا نمیکرد تا اینکه مادر اون پسرک رو به یاد اورد.

مادر پسر بچه حدود نیم ساعت بعد از راه رسید. درحالی که دست هاش رو روی زانو هاش گذاشته بود به جلو خم شد و لب زد: "هی هوسوک. میبینم که دوست جدیدی پیدا کردی."

پسرک هم در جواب، بعد از خنده ای که باعث خطی شدن چشم هاش شد پاسخ داد: "آره مامانی! چشم هاش رو نگاه کن، عین گربه هاست!"

تعریف پسر باعث کنجکاوی مادر شد.
طوری که خم شد و چهره‌اش رو حسابی کاوش کرد.
ً
_حق با توعه هوسوکی! انگار واقعاً چشم های یه گربه رو داره...چه دوست با مزه‌ای داری!"

اینجا بود که بدون هیچ کنترلی از سمت خودش، جمله آخر مادر هوسوک شروع به اکو شدن در ذهنش کرد.
دوست بامزه‌ای داری
دوست بامزه ای داری
دوست بامزه ای داری...

با لبخند صدادار تهیونگ به خودش اومد. اون مرد تمام این مدتی رو که غرق فکر شده بود دستش رو همچنان با اشتیاق، بدون هیچ کلافگی‌ای به سمتش نگه داشته بود!
دوست؛ پس معنی این کلمه این بود. یعنی کسی که در کنارش بهترین حس ها رو تجربه میکنی...

سرش رو به سمت تهیونگ گرفت و خوب بهش نگاه کرد. فردی جوان و مهربونی به نظر میرسید.
اون موهای مشکی رنگی داشت و عینک فریم گردی به چشم هاش زده بود که باعث میشد چشم های درشتش، درخشش بیشتر داشته باشن.

وقتی خوب از پشت شیشه های عینک مرد به چشم هاش خیره شد فقط یک چیز رو دید. برق نگاه مهربون و پر از صداقتی که اولین دوستش هوسوک، موقع درخواست دوستی به همراه داشت.

kitten player [Compeleted] TaegiDonde viven las historias. Descúbrelo ahora