جونگ کوک سر کلاس به سختی خودش رو بیدار نگه داشته بود و کلمات روی تخته رو توی دفترش کپی می کرد.
با انگشت جیمین که به پهلوش فرو رفت، به اون چشم غره ای رفت:
"مگه مرض داری؟"
این جمله رو با حرص گفت و دوباره شروع به نوشتن کرد که جیمین با پوزخند گفت:
"دیشب تا صبح پورن می دیدی؟"
جونگ کوک که خجالت کشیده بود با اخم گفت:
"معلومه که نه. من دیشب از بس کابوس دیدم خوابم نبرد!"
جیمین نیشخندی زد و گفت:
"باشه قبول می کنم"البته که جیمین باور نکرده بود اما جونگ کوک راست گفته بود.
مدت طولانی ای بود که هرشب خواب های عجیب ولی دردناکی بودند می دید.
در خوابهاش صدای پسری رو می شنید که از پشت بغلش کرده بود و از روزش براش می گفت.
یک روز کتک خورده بود.
روز دیگر پول کار اون روزش رو نداده بودند.
روز دیگری گریه می کرد.
روز دیگر از این که اجاره ی خونه اش رو داده بود خوشحال بود.
و ...با تکان خوردن دست جیمین به خودش اومد
"تو فکری.. نمیخوای به من چیزی بگی؟"
جونگ کوک با ترس نگاهی به اطراف انداخت و دنبال استادش گشت:
"استاد رفته؟ چرا من نفهمیدم؟"
این جمله رو با تعجب به جیمین گفت.
جیمین آهی کشید و با تاسف گفت:
"انقدر تو فکر بودی که متوجه تموم شدن کلاس هم نشدی؟"
جونگ کوک فقط سر تکان داد که جیمین پرسید:
"واقعا نمی خوای دلیل انقدر عجیب و غریب شدنت رو بهم بگی؟"
جونگ کوک نمی دونست از کجا باید شروع کنه بخاطر همین بی مقدمه پرسید:
"تو به من اعتماد داری؟"
جیمین با چشم های گرد شده ولی کنجکاو سر تکان داد که جونگ کوک ادامه داد:
"گاهی خواب های عجیبی می بینم!"جیمین سرش رو که روی میز گذاشته بود، روی دستاش گذاشت و چند بار پلک زد:
"چه خواب هایی؟!"
جونگ کوک نگاهش رو به یک نقطه دوخت و گفت:
"پسری رو توی خوابهام می بینم که به کمک لازم داره!"
جیمین تا اون موقع ساکت بود، بلند خندید و گفت:
"چه مسخره! از تو کمک می خواد؟
تو فعلا خودت باید دنبال راه نجات باشی چون استاد سونگ به خونت نشنه است"
با این حرف جیمین، جونگ کوک محکم توی سرش زد و با ناله ای از سردرد گفت:
"راست میگی! فقط یه چیزی عجیبه...این که من رو با اسم دیگه ای صدا می کنه!"
جیمین که فکر می کرد دوستش خیالاتی شده بی حوصله گفت:
"اون چی صدات می کنه؟"
جونگ کوک که انگار هنوز بوی اون پسر رو حس می کنه با لبخند کمرنگی گفت:
"لی مین سو!"جیمین پوزخندی زد.
دوستش واقعا داشت از دست می رفت پس با حرص گفت:
"تو دیوونه شدی کوکی!"
جونگ کوک خواست از خودش دفاع کنه اما جیمین مطمئنا باور نمی کرد.
این از قیافهی کلافه ی دوستش کاملا مشخص بود پس با ناامیدی گفت:
"بهتره بریم...کلاس بعدیِ من تا چند دقیقهی دیگه شروع میشه!"
بعد از گفتن این حرف از کلاس بیرون رفتند.
جونگ کوک بعد از همراهی جیمین تا محل کارش، به خانه برگشت.
تمام طول مسیر بازگشت رو به اون پسر و صدای بمش فکر می کرد.
اون پسر کی بود؟!
وقتی به خونه رسید، خودش رو روی تختش پرتاب کرد.
شاید یه دوش آب گرم اون رو سرحال می آورد.
با این فکر به سمت حمام رفت.
بعد از اتمام دوشش، لباس هاش رو پوشید.
درحالی که نم موهاش رو با حوله می گرفت روی تختش نشست.
به هیچ عنوان نمی تونست فکر اون پسر رو از خودش دور کنه.
روی تختش دراز کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت.
چرا و از کی اون پسر توی خوابهاش وارد شده بود رو نمی دونست.
لبخندی زد.با این که اون پسر رو نمی شناخت حس خوبی بهش داشت.
کم کم با این افکار به خواب رفت.
در خواب توسط پسری از پشت در آغوش کشیده شده بود.
صدای هق هق های آرام پسر، قلبش رو به درد می اورد.
صدای بم و بغض آلود پسر رو شنید:
"می دونی از وقتی رفتی، من خیلی تنها شدم
کاش اینجا بودی.. بخاطر رفتنت هیچ وقت خودم رو نمی بخشم.. تو منو می بخشی؟
امیدوارم الان در آرامش باشی..
هرچند این درد عمیق رو از تو دارم"
صدای گریه ی پسر مثل نمکی بود که روی زخم عمیقی پاشیده می شد.
چرا همیشه توی خوابهاش ساکت بود و صورت اون پسر رو نمی دید؟!دلش می خواست برگرده تا صورت اون آدم رو ببینه اما دست های اون پسر اون رو محکم تر در آغوش گرفتند.
صدای ضربان قلب و نفس های آرام و کوتاه پسر رو به خوبی حس می کرد.
با نوازش دست های گرم اون پسر، موهاش به کنار زده می شد.
انگار خون توی سرش جریان پیدا کرد و احساس گرما می کرد.
دوباره صدای اون پسر رو شنید:
"میشه فقط یک بار، برای همیشه بگی بهم که من رو بخشیدی؟"
جونگ کوک به آرامی سرش رو تکان داد اما لبهاش حرکت نمی کردند.
هیچ صدایی تولید نمی کرد.
کاش می شد صورت صاحب اون صدارو ببینه..
پسر بوسه ای روی موهاش زد و با صدایی لرزان گفت:
"همیشه میگی من رو میبخشی اما پس چرا انقدر بدبختم؟
باید چیکار کنم؟
چرا هیچ وقت حرف نمی زنی؟"
جونگ کوک قطرهی اشکی رو که از چشماش سرازیر شده بود رو به وضوح حس می کرد.
کاش می تونست درد اون پسر رو کاهش بده.دوباره صدای پسر بلند شد و به آرامی پرسید:
"گریه نکن عشق من...حتی اگه هیچوقت من رو نبخشی...من هر سختی ای و بخاطرت تحمل می کنم...
اون لحظه ای که داشتمت نمی دونستم چقدر برای زندگیم مهم و با ارزشی!"
در حالی که خم می شد تا روی رد اشک جونگکوک رو بوسه بزنه، جونگکوک سعی کرد چشمانش رو باز نگه داره اما...
به محض نزدیک شدن صورت اون پسر به صورتش، از خواب پرید.
توی جاش نشست و به اطراف نگاه کرد. در حالی که نفس نفس میزد، دستش رو روی قلبش گذاشت.
این بار خیلی نزدیک بود تا اون پسر رو ببینه اما نشد.
زیر لب لعنتی به خودش فرستاد.
چرا باید از خواب میپرید و لحظه ای که تمام این مدت منتظرش بود رو از دست می داد؟!
قطرهی اشکی که نمیدونست کی روی صورتش ریخته بود با پشت دست پاک کرد.
کاش فقط یک بار...فقط یک بار اون پسر رو می دید تا بفهمه که چرا اون انقدر غمگینه و برای چی دائم ازش عذرخواهی می کنه.
به ساعت نگاهی کرد.
حدودا ده شب بود.
از جاش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
بعد از شستن دست و صورتش ، کتابهاش رو برداشت و شروع به خواندن برای امتحان فرداش کرد.
در تمام این مدت به سختی میتونست تمرکز کنه.
حتی برای یک لحظه هم نمی تونست از فکر خوابی که دیده بود، بیرون بیاد.
در هنگام درس خواندن صدایی شنید.
خیلی شبیه صدای اون پسر توی خوابهاش بود.
از جاش بلند شد و کمی به اطراف نگاه کرد اما هیچ کسی اونجا نبود.
حتما خیالاتی شده بود.
فکر و ذهنش خسته بود و هرکاری می کرد به اون خواب و از همه مهم تر به اون پسر می رسید.
کاش می شد اون رو از سرش بیرون کنه.
به هر حال خودش هم نمی دونست چرا اون پسر هرشب به خوابش میاد.
از همه عجیب تر که اون حتی اسمش رو هم نمی دونست.
اون پسر چه ربطی به جونگ کوک داشت؟
از اون چی می خواست؟☘🍇☘🍇☘🍇☘🍇☘🍇☘🍇☘
هانی عزیزم
با عرض معذرت از اینکه با چند روز تاخیر این هدیه رو بهت میدم
امیدوارم امسال به همه ی آرزوهات برسی💜
دوستت دارم😘
HBD🎂
Hani-DNA