زندگیش با بهترین مسیر پیش میرفت و جینیونگ فکر نمیکرد روزها و شبهاش بهتر از این سپری بشه.
روزها با اشعهی گرم خورشید چشمهاش رو باز میکرد، به بهترین همخونهی دنیا که ماهی قرمز و کوچیکش محسوب میشد، صبح بخیر میگفت و با انرژی زیادی که از لبخند پنهان همخونش دریافت میکرد، روزش رو آغاز میکرد و شغل کارمندیش رو انجام میداد.
براش کسل کننده نبود چون جینیونگ عاشق کارهای روتین و بدون هیجان بود. چیزی که یک شغل سادهی کارمندی با نشستن پشت میز بهش هدیه میداد و حقوق ناچیزی که میتونست زندگی سادش رو بچرخونه. جینیونگ و جهبوم هر ماه بخاطر گرفتن حقوقش جشن میگرفتند و تا صبح کارتون پری دریایی میدیدند، چون جهبوم عاشق اون انیمیشن تکراری و مزخرف بود.
روز کاریش به بهترین نحو تمام شده بود. یعنی بدون هیچ مراجعه کننده یا غرغرهای بانمک رئیس تپلش، درسته اون رئیس قد کوتاه و همیشه عصبانیش رو بانمک میدونست چون واقعا عاشق لحظهای بود که اون مرد کوتاه قد اخم میکنه و بخاطر عصبانیت گونههای برجستش مدام تکون میخوره و بامزه بودنش رو به رخ میکشه، ولی خب بقیهی همکارهاش باهاش هم عقیده نبودند و این فقط باعث میشد توی خلوت خودش برای رئیس کیوتش ذوق کنه.
با سرخوشی به خونهی کوچکش برگشت و دوباره ماهی کوچولوش رو مخاطب تمام حرف هاش قرار داد. اون از صمیم قلب عاشق جهبوم بود، پسر کوچولویی که با دهن کوچک و گردش مدام برای حرف زدن تلاش میکنه ولی به جای بیرون اومدن صدا حباب های کوچولوتر از خودش از دهنش بیرون میاد و جینیونگ میتونست ساعت ها بدون خستگی به تلاش بی وقفهی جهبوم برای حرف زدن نگاه کنه و هر ثانیه ذوقزده تر بشه.
اون عاشق همخونهی قرمزِ کوچولوش یا همون جهبوم بود. کسی که باهاش پارتی دریافت حقوقش رو میگرفت و تا صبح انیمیشن دراماتیک پری دریای رو نگاه میکرد. به حرف مردم که چیزهای جالبی نبود اصلا اهمیتی نمیداد چون مهم خودش و جهبوم بود که از این زندگی راضی بودند و لذت میبردند.
جینیونگ دیگه هیچ آرزویی برای برآورده شدن نداشت چون زندگی شیرین الانش، دقیقا آرزوی سالهای قبلش بود.تا اینکه اون روز لعنتی و نحس تمام تلاشش رو کرد تا مسیر زندگی شیرین جینیونگ رو عوض کنه!
اون روز مثل هر روز خورشید با اشعه گرم و لطیفش چشمهاش رو برای باز شدن نوازش نکرد و با لبهای آویزون از تختش بیرون اومد. به سمت آکواریوم جهبوم رفت تا بتونه روز مزخرفش رو تبدیل به یک روز عالی کنه.
چند بار به شیشهی آکواریوم زد تا اون خوابالو رو بیدار کنه و پیشش غرغر کنه که روزش با ابری بودن هوا کسل کننده شده و اون کوچولوی دوستداشتنی دوباره با تلاشش برای حرف زدن به خنده بندازتش و روزش رو بسازه.
ولی هرچی به شیشه ضربه میزد جهبوم قصد نداشت از قلعهی سنگیش بیرون بیاد. تا اونجایی که یادش بود چیزی نگفته بود که باعث ناراحتیش بشه یا حرفی از غذاهای دریایی نزده بود در هر حال دلیل قهر الان جهبوم رو نمیفهمید.
KAMU SEDANG MEMBACA
Golden Fish || JJP
Fiksi Penggemar3 Shots [Completed] ✅ "خب اون فرد ناشناس گفته بود بعد از حل معما ببوسش... همین.. نگفت که اون کیه یا چطور اینکارو انجام بدم!" بین احتمالات و بررسیهای مغز گیجش بود که یکدفعه یقهی لباسش توسط جینیونگی که تا چند لحظهی پیش به قدری مریض بود که نمیتونست...