با تابش مستقیم نور خورشید به چشماش از خواب پرید.
به سختی چشماشو باز کرد و وقتی دیدش بهتر شد با تعجب از جا پرید و به اطرافش نگاه کرد.اون کناره اقیانوس خوابش برده بود.
این امکان نداشت و بدتره همه این بود که چیزی یادش نمیومد.چتریاشو بالا زد و با دقت اطرافشو نگاه کرد،اثری از دختری که دیشب ملاقات کرده بود،نبود.
چطور تونست شب رو با آسودگی بخوابه و حتی میتونست قسم بخوره دیشب تنها شبی بود که اینقدر خوب و اروم خوابیده بود.
افتاب هنوز به وسط آسمون نرسیده بود و این یعنی تا وقت صبحانه چیزی نمونده.
میدونست که مادرش روی خوردن صبحانه و کنار هم بودن خانوادشون چقدر حساسه.با عجله کفشاشو پوشید و از صخره بالا رفت و متوجه ی چشمایی که داشتن خیره بهش نگاه میکردن نشد.
++++++
:"مارکال؟؟امیدوارم این یه شوخی باشه...منظورت چیه لیسا توی تختش نیست؟"
زن برای باره هزارم تعظیم کردو گفت:"ملکه...با چشمای خودم دیدم که چند تا بالش و عروسک زیره پتو بود."
ملکه چشماشو روی هم فشار داد و همونطور که دامنه بلندش رو بالا گرفته بود پا تند کرد تا خودش شخصا این موضوع رو بررسی کنه.
با عجله در رو باز کردو داد زد:"مانوبان...."
و وقتی لیسا رو جلوی آینه مشغوله آرایش کردن خودش دید، ساکت شد.
:"اتفاقی افتاده مادر؟"
ملکه با عصبانیت روبه مارکال کردو گفت:"فقط میخواستی من این همه پله رو بالا بیام؟"
و بعد با لبخند به لیسا گفت:"دخترم...تاجت رو فراموش نکنی."
و بعده اخمه دیگه ایی که به مارکال کرد از اتاق بیرون رفت و مارکال پشته سرش با معذرت خواهی حرف میزد.
بعد از بسته شدن در نفسشو با آسودگی بیرون داد و رژه لب توی دستش رو روی میز پرت کرد.
هیچ وقت نمیخواست مادرش ازش عصبانی یا نا امید بشه.
ولی چیزی که دیشب بهش گفته بود باعث شده بود که لیسا فکر کنه چقدر برای مادرش بی ارزشه و این همه تلاش برای جلب توجه بی فایده بوده.بعد از شونه کردن موهای مشکیش و پوشیدن لباس ماکسیه یاسی رنگه ساده ایی و گذاشتن تاج از اتاقش بیرون رفت.
با دیدین پله هایی که به طبقه ی سوم ختم میشد لبخنده شیطانی ایی زد.
قرار نبود چون فردای تولده داداش کوچیکشه بزاره اروم و تا ظهر بخوابه.میدونست که شبه قبل جیسونگ چقدر به مادرشون التماس کرده بود که بتونه فردا سره میز صبحانه حاضر نشه و لیسا اون موقع با پوزخند به التماس هاش نگاه میکرد چون میدونست مادر قبول نمیکنه،اما بعده اینکه ملکه بهش اجازه ی اینکارو داد لیسا به وضوح وا رفت و تا چند دیقه توی شوک این اتفاق مونده بود.اما نباید تعجب میکرد ،چون جیسونگ مورد علاقه ی ملکه اس.
YOU ARE READING
𝑬𝒀𝑬𝑷𝑯𝑰𝑳𝑰𝑨
Fanfictionداستان دختری که عشق زندگیش رو توی دریا پیدا کرد. -.چشمات...عجیبن. +.اوه..من باید برم... کاپل اصلی=جنلیسا کاپل فرعی=مینسونگ(استری کیدز) ژانر=درام،اسمات،زندگی روزمره،پری دریایی،رمنس نویسنده=yashgin:)) Best Ranks: #1 جنلیسا #1بلکپینک #1 لیسا #1جنی #1...