Start

3.8K 456 40
                                    

"مامان... امروز دیدمش اما اون منو نشناخت"
تهیونگ پشت تلفن به مادرش گفت و همزمان بسته ی چیپسی رو باز کرد
یه مشت از اون رو توی دهنش چپوند و در جواب صدای هوم مانندی از خودش در اورد
مادرش بهش دلداری میداد و تهیونگ به حرفش گوش میکرد.
خودش هم میدونست که جونگ کوک فراموشش کرده، هر چی باشه ده سال از اون زمان میگذشت
ده سال قبل اوضاع خیلی فرق داشت؛ وقتی که خونه هاشون کنار هم بود و توی حیاط باهم بازی میکردن
البته که دنیای بچه ها خیلی متفاوت بود اما هنوزم شیرینیِ اون خاطرات رو زیر زبونش حس میکرد
با یاداوری خاطرات بچگیشون خنده به لبش اومد و متوجه ادامه ی حرفای مادرش نشد چون وقتی مادرش گفت که بهش قول بده کاری اشتباهی نکنه اون متوجه منظورش نشد
در اصل گوش نداده بود و برای فرار از غر غر های مادرش سریع جواب داد:
"باشه مامان، من دیگه باید برم بعدا بهت زنگ میزنم"

گفت و گوشی رو قطع کرد.
بسته ی چیپسش رو برداشت و به سمت پذیرایی رفت

"آهه جونگ کوک چرا منو فراموش کردی... تو خیلی بی معرفتی پسر"
زیر لب با خودش گفت و خندید.

روز بعد سر کلاس فیزیولوژی نشسته بود، توجهی به اطرافش نداشت تا زمانی که بهترین دوستش مثل گونی برنج خودش رو روی صندلی پرتاب کرد!
از صدای وحشتناکی که ایجاد کرده بود ترسید و از جا پرید
دستش رو روی قلبش گذاشت و با چشم های گرد شده به سمت جیمین برگشت

"چته تو؟"
با تشر زدن بهش یاد اوری کرد که به جز اونا افراد دیگه ای هم توی کلاسشون هستن اما جیمین فقط با بیخیالی شونه ای بالا انداخت.
تهیونگ چشمی توی حدقه چرخوند و چندتا کتاب از توی کیفش در اورد و
همون لحظه رایحه ی تند و اشنایی رو حس کرد
میدونست خودشه
زیر چشمی به سمت راستش نگاه کرد و جونگ کوک رو دید که از کنارش گذشت تا به ردیف اخر برسه.
میدونست اون هم هنوز به یاد نیاورده اما انقدر شجاع نبود تا اولین قدم رو به سمتش برداره
لباش رو به هم فشرد و جلوی چشمش آبنباتی دید
به سمت جیمین چرخید
همونطور که یه آبنبات چوبی توی دهنش بود یکی هم به تهیونگ تعارف میکرد
آبنبات رو ازش گرفت و با حرص پوستش رو جدا کرد

"خوب چیزیه نه؟"
جیمین با لحن خاصی گفت انگار داشت طعنه میزد
تهیونگ مسیر نگاهش رو دنبال کرد و به جونگ کوک رسید
الفا بدون توجه به دخترهایی که اطرافش بالا پایین میپریدن چیزی روی کاغذ نوشت
و
اوه
تهیونگ متوجه شد اون تیکه کاغذ رو جدا کرد و با پوزخند به دختر رو به روش داد.
تک خند حرصی ای زد و به سمت جیمین برگشت و جوابی بهش نداد
حس میکرد حالش گرفته شده به حدی که بتونه تمام روزش رو به گند بکشه
خودش هم نمیدونست چرا باید رفتار جونگ کوک روی حالت اون تاثیر بذاره به هر حال اون حتی یادش نمیومد که اونا یه زمانی با همدیگه دوست بودن.

Childhood stranger⚡️Where stories live. Discover now