توی اتاق ظبط ایستگاه رادیویی شهر نشسته بود ، در واقع یجورایی جدیدا اونجا بخاطر هنر پیانو نوازیش استخدام شده بود امروز هم طبق معمول برنامه ی ساعت چهار بعدازظهر رادیوییش اماده شد و پشت پیانوش قرار گرفت ، نفس عمیقی کشید و شروع به نواختن کرد ، اون عاشق نواختن بود و بیشتر از این با پولی ک از ایستکاه رادیویی بخاطر نواختن دریافت میکرد میتونست به خانواده ش کمک کنه و اونهارو خوشحال کنه . چیزی به اخر اجرای رادیوییش نمونده بود که ظبطش قطع شد ،اول با سردرگمی به این فکر فرو رفت که نکنه اشتباه نواخته ولی همه چیز درست و طبق برنامه بود . برگشت که از پشت شیشه ی اتاق از کادر ظبط مشکل رو بپرسه که دید رییسش اقای کیم داره بهش اشاره میده که بیرون بیاد، دلشوره ی عجیبی گرفت و نگران بود که این دلشوره به از دست دادن کارش ختم بشه !
+هوسوکا همین الان سریع برگرد خونه
-ولی اقای کیم اتفاقی افتاده؟؟من خطایی کردم؟
+نه نه هوسوکا..شاید این اخرین برنامه ایی بود که تونستیم ظبط کنیم نیروهای ارتش وارد شهر شدن و فقط چهارساعت آزادی دادن که مردم از شهر بیرون برن حالاهم وقتو تلف نکن برو خانوادت به تو نیاز دارن
باشنیدن حرف های رییس کیم و شنیدن کلمه ارتش انگار تمام دنیا روی سرش خراب شد ! اخه یه پسر بیست و چهار ساله چطور میتونست خانوادش رو نجات بده ؟ اصلا مگه جایی ام برای رفتن داشتن؟
اخرین بار قبل رفتن به پیانو نگاه کرد و بی توجه به صدای فریاد و رفت و امد ادم های کنارش برای فرار کردن از اونجا به پیانوش تنها چیزی که توی زندگیش میپرستیدش چشم دوخت .....
خواهر و برادرش رو حاضر کرد اونها سن زیادی نداشتن خواهرش ۱۳ ساله بود و برادرش ۷ ساله برای اینکه نترسن به اونا گفت قراره به پیک نیک بریم یه پیک نیک خانوادگی ، به اتاق مادرش رفت که با اشک مشغول بستن چمدان ها بود
-مادر ما نمیتونیم چیز زیادی با خودمون ببریم اینطوری سرعتمون گرفته میشه
+ولی بچه ها توی اون لباس ها اذیت میشن پسرم
-اونها وقتی گرسنگی بکشن اذیت میشن!
و بعد با عجله کنسرو ها و مایعات و نان ها رو توی چمدان در کنار چند عدد لباس قرار دادن ، خانوادش جلوی در منتظر هوسوک بودن که از اونجا برن به روستایی که نزدیک شهر بود و توی پناهگاهی پناه بگیرن ، هوسوک قبل اینکه بره توی اتاقش نشست و عکس پدرش رو دراغوش گرفت و اشک میریخت..
-ناامیدت نمیکنم پدر...تو..تو رفتی ! ولی من تنهاشون نخواهم گذاشت،یادته وقتی بچه بودم به من میگفتی همیشه برای ارامش خانوادت بجنگ و سختی بکش ! حالا میخوام بهت ثابت کنم که میتونم!
و بی خبر از آینده ایی که در انتظار قهرمانانش بود به راه افتاد ...
چند ساعت میگذشت توی خیابان های شهر به شدت شلوغ بود مردمی و میدید که از هر طرف مشغول فرار کردن بودن ، اتوبوس خاکستری رنگی رو دید که جلوی مسیرشون ایستاد و روبه هوسوک علامت داد که سوارشن
-ولی ما میخوایم به مسیر ریل قطار بریم!
+بیا پسرم ما مسیرمون از اونجا میگذره و اگه پیاده بخوای برسی چیزی از زمانت باقی نخواهد موند!
هوسوک دستپاچه خانوادش رو سوار اتوبوس کرد ، توی اتوبوس ادم های زیادی بودن که همه نگران بنظر میرسیدن ، جَوو دلهره اوری بود ،به صورت برادر کوچیکش نگاه کرد ،چقدر معصوم توی اغوشش به خواب رفته بود! جنگ، بی رحمانه ترین چیزی بود که بشر به خودش دیده!
نرسیده به ایستگار قطار همراه خانوادش و چند خانواده دیگه کنار ریل قطار پیاده شدند و منتظر موندن ، عده ی زیادی کنار ریل نشسته بودن و دلیل اینکه به ایستگاه نرفته بودن این بود که ایستگاه مخروبه شده بود ، اگه اخر امیدشون که قطار بود میومد و اونهارو میدید کنار ریل می ایستاد!و همینطور هم که پیش بینی کرده بودند شد ولی با حالتی عجیب تر مردی که مردم رو حین ورودشون به قطار میشمرد به کسی اجازه نمیداد بیشتر از یک چمدان با خودشون داخل ببرن ! هوسوک از این مسئله حداقل خیالش راحت بود و از طرفی غمگین که تمام دار و ندارش تبدیل به یک چمدان شده و بس! ...
از زمانی که داخل قطار شدن چندساعتی میگذشت خانواده ش خسته بنظر میرسیدن و خودش حال خوبی نداشت ، تنها امیدش پناهگاه بود،اما اگه پناهگاهی در کار نبود چی میشد؟
.
.
.
writing by :letssope
YOU ARE READING
THE SOUND OF WAR - sope
Fanfictionوضعیت : به پایان رسیده خلاصه : هوسوک پیانیستی که سرباز جنگی ایی که باعث بیخانمان شدنش میشه جانش رو نجات میده و خیلی دیر متوجه حسی به اسم عشق میشه ، حالا باید تصمیم بگیره ! مرگ یا دوباره نواختن؟ کاپل: سپ ، یونسئوک کاپل فرعی: ویکوک ، نامجین ، کوکمین...