° memories°

684 170 6
                                    

گایز پارت ۱۴ ام اپ کردم اممم ، شاید تا سه شنبه نباشم بخاطر همین الان اپش کردم و اگه بودمم که به نفع شما 😁!
_______________
فلش بک :
+نامجونااا نمیتونم ..نمی ..یتونم..تند تر از این بیام
نامجون توی یه حرکت در اغوشش گرفت و بلندش کرد
-محکم منو بچسب ، باید سریع از اینجا بریم ،‌ سعی کن درد پاتو فراموش کنی
و بعد بوسه ایی روی گونه ش زد
+س..سعیمو میکنم !
صدای سرباز ها هنوز هم میومد ، نامجون سعی داشت خودشونو به یه جایی برسونه که بتونه مخفی بشه ولی توی اون جنگل خشک هیچ راه نجاتی به چشم نمیخورد ، جلوتر که رفت یه چاله نسبتا عمیق و باریک دید که میتونستن اونجا مخفی شن و بعد رفتن سربازایی که دنبالشون بودن ، فرار کنن و برگردن !
به آرامی معشوقه عزیزش رو اول به سمت چاله هدایت کرد و بعد خودش پرید ، درد پای اون نگران ترش میکرد ، هر لحظه خون ریزیش بیشتر و بیشتر میشد !
-تو ..خوب میشی ..خوب میشی عزیزمم ، فقط یکم دیگه طاقت بیار ، لطفاا
+نامجونی من بخاطر تو عه که همین الان هم نفس میکشم..اگه تو نبودی اونا
-هششش  ، همه چی تموم میشه من تنهات نمی‌زارم ، من بهت قول دادم که مراقبت باشم با جسمم نه ، با روحم!
و بعد اونو در اغوشش نوازش کرد و چشم هاشونو بستن تا جایی که جز صدای نفس های پر اظطرابشون چیزی به گوش نمیرسید
+دلت میخواد وقتی برگشتیم اول کجا بریم؟
- مطمعنی وقتی برگردیم میتونیم جایی بریم مونی؟ من نگران اون شهرم!
+ هیی تو دوس پسرتو دست کم گرفتیییا ، معلومه که میتونیم تا من هستم هرجایی که بخوای میبرمت بیب ، اصن نظرت چیه از این کشور خارج بشیم !؟
- نامم چی داری میگی؟
نامجون بغض کرده بود و چشم هاش از اشک میسوخت ولی نباید میشکست نباید خودشو جلوی عشقش میباخت ، باید فقط با حرفاش حواس معشوقه عزیزش رو از درد سختی که میکشید ، پرت میکرد! توی دلش یه بمباران مرگ بار بود ، که داشت نک تک اعضای عزیز زندگیش رو از دست می‌داد ، نباید میذاشت این بمباران به اون برسه ، نامجون فقط میخواست تا اونجایی که میتونه قلبش رو دور بزنه تا معشوقش اسیبی نبینه...دست هاشو به خاکه زمین کوبید که عشقش لرزش دست هاشو نبینه
+ به چشم یه ماه عسل نگاش کن! ما میتونیم اونجا یه شروع جدید داشته باشیم ، میتونیم ازدواج کنیم! میتونم رویاهامونو بسازیم ، میتونیم خانواده خودمونو داشته باشیم!...
پایان فلش بک:
یونگی: باااتو لعنتی دارم حرف میزنم فرمااانده! تا وقتی که جوابی برای سوالم نداشته باشی دیگه ازم انتظار همکاری و همراهی باهات رو نداشته باش نامجون !
نامجون: تو حق نداری از کنار من جم بخوری مگه به دستور من ، مین یونگی!
یونگی: چیه میخوای یه گلوله لعنتی تو مخم خالی کنی ؟ همینکارو کن ! ارههه ! از این جهنمی که برام ساختی رهام کن نامجون! من نمیتونم مث تو سنگ باشم !
نامجون: چیه نکنه توام گوشت اون پسره زیر دندونت مزه داده؟
یونگی: میخوای اتیشش بزنیی جلوی چشمام یا به گلوله ببندیش؟
نامجون: اها ، پس قضیه هوسوکه!
یونگی: اگه بفهمم فقط بفهمم اذیتش میکنی ، همون گلخونه ی خاکستر شده رو دوباره اتیشش میزنم و مبندازمت توش !
یونگی بدون توجه به لبخند های عصبی نامجون از ماشین پیاده شد و جمله ی اخر نامجون رو نشنید ،
نامجون: این قانون شکنیت دور از چشمم نمی‌مونه پسر کوچولو !
نامجون کلافه بود ، کلافه از هجوم خاطراتش به ذهنش ، میدونست هرچقدرم بخواد از این گردبادی که راه انداخته خودشو دور کنه ، جدایی ناپذیره و تهش به حرف یونگی میرسه ! ولی داشت از کی انتقام عشقشو میگرفت؟ از اولشم وارد این سیستم شد چون میخواست معشوقش رو پیدا کنه ولی حالا ادمارو داره دونه دونه زیر پاش میزاره تا یه پل بسازه به سمت اسمون و اخرش هم از همون پل خودشو پایین بندازه؟ سرشو به فرمان ماشین چسبوند و گذاشت بعد مدت ها اشک های حبس شده ی لعنتیش جاری بشن ، نامجون فقط میخواست یه شروع جدید داشته باشه ولی اونا ، اون عوضیا معشوقش رو ازش گرفتن ... بحث معشوقه ش نبود ، اونا تنها فرصت نامجون رو ازش گرفتن ، چشم هاشو بسته بود بی هوا حس کرد کسی نزدیک بهش داره نگاش میکنه !
جانکوک: فرمانده .. میتونم...
نامجون: الان نه کوک ، میخوام تنها باشم
جانکوک:چشم قربان ولی میخواستم بگم .. ردشون رو زدیم و به یه پرستار دولتی رسیدیم !
نامجون تعجب کرده بود ، پرستار دولتی؟بازهم خاطراتش؟ انگار هر داستانی که اتفاق میفتاد با تک تک گذشته ش گره خورده بود !
نامجون: پرستار دولتی به چه دردم میخوره؟
جانکوک:تهیونگ رو اون برده ... مثل اینکه خیلی نفوذ بالایی داشته به پایگاه !
نامجون: شب توی اتاق جلسه با افرادت بیا تا تصمیم راجبش بگیریم !
جانکوک احترام نظامیی ایی گذاشت و رفت ، میخواست چیزی که توی اون پایگاه دولتی دیده رو به نامجون بکه ولی شک داشت و میترسید ، از هر حرکت اون فرمانده دیوانه میترسید که مبادا باعث از دست دادن تهیونگ هم بشه ، تا اینجا خودش به حد کافی گند زده بود ! چیزی که دیده بود رو پای خیالاتش گذاشت ! پرستاری که کنار  تهیونگ بود و صورتشو پوشیده بود ،چشم های آشنایی داشت ! چشم هایی که جانکوک میتونست قسم بخوره نقطه به نقطه ش رو حفظه و میتونه چشم بسته اونهارو نقاشی کنه ، ولی ازش گذشت مثل تمام افکاریش که وقتی تهیونگ رو میدید به سرش میزد!...
یونگی: هوسوکاا ، تو اینجایی؟
دل توی دلش نبود که هوسوک رو دوباره ببینه ، در اغوشش بگیره و عطر تنش رو به درون بکشه ، احساس میکرد کم کم داره مثل یه اعتیاد میشه براش ، یه اعتیاد شیرین ولی باید مراقب بود این احساسش براش تبدیل به اسیب نشه برای هوسوک ! وقتی اونو توی اتاقش پیدا نکرد کادو کوچیکی که براش اورده بود رو روی تختش گذاشت  ، بیشتر یه یادگاری بود که یونگی میخواست هوسوک ازش داشته باشه تا هیچ وقت اونو فراموش نکنه ، چیزی روش ننوشت  ،  به اتاق خودش رفت وقتی در رو باز کرد هوسوک رو کنار پنجره دید و شوکه شد !
یونگی: تو اینجا چیکار میکنی!
انقدر ناگهانی گفت که هوسوک هول شد و لیوان اب توی دستش ، افتاد روی زمین!
هوسوک: یو..یونگی ، من کاری نمیکردم ..معذرت میخوام ..من فقط
یونگی: تو فقط ؟
هوسوک: این چند وقت که نبودی اومدم به گل ها اب بدم ، چون میدونستم برات مهمن !
یونگی به فهمیدن فکر شیرین هوسوک ، رنگین کمانه توی چشمش شروع به درخشیدن کرد ، کوله و اورکت نظامیش رو روی زمین گذاشت و هوسوک رو که با مردمک های لرزان به یونگی نگاه میکرد ، در اغوشش گرفت انقدر محکم که انگار اگه رهاش میکرد از دستش میداد ، و واقعا هم همینطور بود ، توی این اشوب به راه افتاده هوسوک تنها تکیه گاه امنش شده بود!  هوسوک از حرکت یونگی جانخورد ، کم کم بهش عادت کرده ، خودش هم همبنو میخواست ، تمام این مدت ک یونگی نبود به دنبال عطر تنش توی اتاق یونگی مینشست و گلدون ها فقط یه بهانه ی کوچیک بودن براش ! سرشو توی گردن یونگی فرو کرد ، بدنش مثل یه خورشید داغ شده بود ، نباید اینکارو میکرد ولی نمیتونست کنترلش کنه ، دستاش رو پشت گردن یونگی حلقه کرد و بوسه نرمی روی رگ متورم گردن یونگ گذاشت ، یونگی کم کم داشت متوجه ضربان بالای قلب هوسوک و حرارت بدنش میشد ، بین یه دوراهی بزرگ بین عقل و قلبش قرار گرفته بود که با بوسه ی هوسوک ، اونو از خودش جدا کرد و دو طرف بدنشو گرفت و با جدی ترین حالت ممکنش توی چشم هاش نگاه کرد
یونگ: تو ..
هوسوک سرشو پایین انداخته بود که سرخی صورتش به چشم نیاد ولی نمیتونست ، خواست عقب بکشه و بره ، میدونست که این احساس از قلبش نبود از نیازش بود
یونگ: با توام هوسوک, به من نگاه کن!
به ارامی چشم های معصومش رو که حالا اشک هاش ستاره بارونش کرده بودن رو به چشم های یونگی دوخت
هوسوک: من ..باید برم ..بهتره ..برم..
خواست ادامه حرفش رو بزنه که کلمه هاش از هجوم لب های یونگی عقب کشیدن و فقط گذاشت بوسیده بشه ، یونگی به ارامی پهلو های ظریفش رو نوازش میکرد و همراهی هوسوک براش حس تجربه یه پرواز بدون بال رو داشت ! وقتی  برجستگی سفت شده ی هوسوک به شکمش برخورد کرد نتونست جلوی خنده شو بگیره و موقع بوسیدن لبخند عمیقی زد که هوسوک متوجهش نشد .. هرچقدر دست هاش پایین تر میرفت شعله های نیازشون بیشتر بالا کشیده میشد و چند دقیقه بعد دیگه ذهنش همه چیز رو کنار گذاشته بود و شهوت داشت بینشون حکم رانی میکرد ، یونگی هیچ عجله ایی به خرج نداد ، ذره ایی درد رو به پسرک زیبای روبه روش تحمیل نکرد ، میخواست بجای تحمیل کردن درد ب هوسوک ، اونو یکم از  بین دردهاش بیرون بکشه و به لذت برسونه ! وقتی که تن خسته ش رو روی پری رویاییش انداخت شروع کرد تازه به انالیز کردن بدن بی نقص هوسوک ، به قفسه سینش که رسید تند تند بالا پایین میشد ، اروم دستش رو روی قلب هووسوک گذاشت و به چشم های بسته شده ش زل زد ، اولین بوسه روی چشم هاش ، گونه ش ، لب هاش ، گردنش ، سینه ش ، قلبش..و ! دستاش ، نمیخواست دستاش از قفل دست های هوسوک جدا بشن ، حتی توی خیالات شیرینش هم به ابن فکر کرده بود که میخواست خودش دلیل درخشش انگشتر دست چپ هوسوک باشه ولی فقط یه خیال بود ! میدونست یجایی بلاخره باید از هوسوک بگذره و رهاش کنه ، فقط یه نفر رو میتونست نجات بده ، خودش باید قربانی این عشق میشد ! بایدی هم در کار نبود ، قلبش بهش فرمان میداد که این کارو کنه!
یونگ: کم کم اماده شو بدون اینکه کسی بفهمه امشب ساعت ۱۰ بیا پشت اردوگاه
هوسوک : چرا؟ چیزی شده؟
یونگی: مثل یه راز بدونش!
ساعت ده شب هوسوک به ارامی همونطور که یونگی بهش سپرده بود خودشو به پشت اردوگاه رسوند که متوجه حضور یونگی شد که به ماشین خاکی رنگ تکیه داده ، سریع خودشو بهش رسوند ، و توی ماشین نشستن
هوسوک: نگفتی چیزی شده؟
یونگی : میخوام ببرمت به یه شهر کوچیک
هوسوک توی دلش موج خوشحالی برقرار شد ، باورش نمیشد که یونگی انقدر سریع به قولش عمل کرده ، یونگی با دیدن لبخند زیبای هوسوک که شاید اولین بار بود که میدیدش ، سری تکون داد به ذوق بچگانه ی پسر کنارش
یونگی: منظورم فرار کردنت نبود! هنوز وقت هست برای رفتن !
هوسوک: یع..یعنی چی؟ پس داری منو کجا میبری!؟
یونگی: من توی موسیقی خوب نیستم و امم نمیدونم باید دقیقا کجا بریم !
هوسوک: موسیقی ؟
یونگی : میخوام برام بنوازی ؟ خواسته ی زیادیه؟ اگه برام بنوازی زودتر از اینجا میبرمت بیرون !
هوسوک : هیی هییی صبر کن تو منو ..خدای من یونگی تو منو اون روز بسن بیشه ها چطور دیدی؟
یونگی: من همیشه تورو میبینم خورشید من !
هوسوک از شنیدن کلمه ی خورشید من ، گل های سرخ توی قلبش جونه زدن و به نشانه خجالت کشیدنش دست هاشو بین پاهاش قرار داد و چیزی دیگه نگفت ، وقتی دست یونگی روی پاش قرار گرفت ، کمی توی جاش عقب رفت
یونگی: دست هاتو ازم پنهون نکن
هوسوک که خیالش راحت تر شد دستش رو قفل دست یونگی کرد و به بیرون نگاه کرد تا اجازه نده نور ماه بیشتر از این قرمز شدنش رو به یونگی نشون بده ، احساس میکرد مثل دختر بچه های دبیرستانی شده !
یونگی: نگفتی کجا بریم؟
هوسوک: کافه ادموند!
.
.
ووت بدین⭐
writing by : letssope

THE SOUND OF WAR - sope Where stories live. Discover now