لئو به رفتارهای تهیونگ دقت میکرد ، بنظرش تهیونگ پسر گوشه گیر و ساکتی بود، غذاش رو تموم کرده بود و داشت میرفت سمت اتاق تهیونگ ، پشت در اتاقش که رسید ، صدای هق هق های ضعیفی به گوشش رسید که میون فریادهای بارون گم میشدن ! بی صدا وارد اتاقش شد ، تهیونگ پشت پنجره به بیرون زل زده و داشت به وضوح میلرزید و زیر لب زمزمه هایی میکرد ( تو ..تو قرار بود تنهام نذاری ...)، برای لئو عجیب بود که اولین کسیه که میبینه وقتی نجاتش دادن هنوز هم میخواد برگرده به اون جهنمی که همه ازش به اسم یه جهنم و شکنجه گاه واقعی یاد میکنن! دلش برای پسرک میسوخت ، قطره های اشکش که نور مهتاب اونارو درخشان تر میکرد ، تمام حرف های زیر لب گویانه تهیونگ اونو به یاد خودش مینداخت ،هر بار دیدنه تهیونگ برای لئو یه تصویر مبهم و تار توی خاطراتش رو روشن میکرد ، خاطرات! چیزی که فقط احساسشون میکرد ولی به یاد نمیاوردشون و فقط تلخی هاش رو مزه مزه میکرد! با قدم های اهسته ش کنار تهیونگ رفت و بازوش رو گرفت
لئو: بهتره استراحت کنی تهیونگ
تهیونگ: من منتظرم اوو...اون بیاد!
تهیونگ لطفا ..لطفا خواهش میکنم بزارید برم
لئو: هیچجا به اندازه اینجا برات امن نیست !
تهیونگ: هست ..هس..ت..کنارش بودن...برای من امن ترین جای دنیاست
لئو: تو اونو دوسش داری مگه نه؟
تهیونگ: نمی نمیدونم فقط میخوام برگردم ..لطفا ..هوسوک هیونگ نگرانمه ...
لئو: ما هوسوک هیونگو نجات میدم خوبه! اینطور مجبور نیستی برگردی به اون جهنم!
تهیونگ: اونجا جهنم نیست ، اون اون به قول داده بود که کمکم میکنه ، باید بااید پای قولش بمونه !
لئو خیره به بغض های پی در پی تهیونگ ، اونو در آغوش گرفت تا بتونه راحت تر اشک بریزه ، احساس تهیونگ رو میفهمید ، درک میکرد ولی به یاد نمیاورد کی و کجا و برای کی؟ فقط مطمعن بود تهیونگ یه احساس پاک نسبت به شخصی به اسم هوسوک داره ! ولی برای قولی که به تهیونگ داد باید اول مطمعن میشد که هوسوک هم مثل خود تهیونگ یه قربانیه ، چون اگه یه نظامی بود شانسی نداشت!
لئو: هشش تهیونگا اروم باش ...همه چی درست میشه!
تهیونگ: هر وقت که شبا از خواب میپردیم کنارم مینشست و تا اروم شدنم همینو میگفت ..ولی مطمعنی ؟ مطمعنی که درست میشه؟
لئو: اون کیه ؟ منظورت هوسوکه یا کس دیگه ایی؟
تهیونگ : جا..جانکوک!
پرستار سوکجین تمام مدت پشت در اتاق تهیونگ مکالمه ی لئو رو با تهیونگ شنید و وقتی اسم جانکوک از دهن تهیونگ اومد ، زخم بزرگی که سخت بسته شده بود دوباره برای خاطراتش دهن وا کرد ، انتظارش رو داشت ولی امادگیش رو نه ! تمام مدت سعی کرد از لئو مراقبت کنه که دوباره اسیب نبینه اون یه پسر بی گناه بود ، درست مثل تهیونگ و حالا وقتش رسیده بود که لئو احساساتش رو به یاد بیاره ... احساساتش به مردی به اسم جانکوک! سوکجین سعی کرد اسمش رو عوض کنه تا کسی نتونه پیداش کنه ولی هیچ وقت نتونست قلب جیمین رو عوض کنه !
اشک صورتش رو پوشونده بود و منتظر جواب جیمین توی حرف هاش با تهیونگ شد ،
لئو بعد شنیدن اسم جانکوک ، نور عجیبی توی قلبش به فراز درومد که درد زیادی رو براش به همراه داشت ! حس عجیبی داشت حس نزدیکی و در عین حال دوری! یه پاردوکسه عجیب پشت این اسم بود ! بابد قبلا جایی این اسم رو شنیده باشه ... دست تهیونگو توی دستاش گرفت و گفت
+عاشق بودن مثل قدم زدن روی ابه ، تو اول با یه جوی کوچیک شروع میکنی و بعد میبینی که وسط یه دریایی ! قوی باش تهیونگ ، برای غرق نشدن نیاز به قوی بودن داری !
و بعد تصمیم گرفت تهیونگ رو تنها بزاره ، میخواست از سوکجین شی کمک بخواد که بتونه به قولش با تهیونگ عمل کنه ، وقتی از در اتاق تهیونگ خارج شد جین رو دید که کنار دیوار تکیه داده و با چشم های قرمز شده داره بهش نگاه میکنه
لئو: جین ..چیزی شده؟؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟
جین که متوجه شد جیمین نتونسته چیزی به یاد بیاره ، نفس راحتی کشید ، بعد از اون حادثه ی اتش سوزی توی پایگاه نظامی جیمین رو زنده نجات داده بود و نذاشت هیچ وقت کسی این موضوع رو بفهمه ! برای جیمین مثل یه فراموشی بزرگ بود ، یه فراموشی که از عمیق ترین جای قلبش نشأت گرفت و وقتی بعد درمانش حالش بهتر شد ، دیگه چیزی رو به یاد نیاورد !
لئو: هیونگ چرا چیزی نمیگی؟ تو خوبی؟
جین: م..من خوبم جیمین ! چیزی نیست چشمام یکم ..از خستگیه! اوضاع با تهیونگ چطور پیش میره؟
لئو: هیونگ اون خیلی احساساتیه و خیلی احساس تنهایی میکنه ، فک کنم روش زهر الود اون پایگاه روش اثر کرده ، همونطور که خودت گفتی قلبش رو درگیر کردن که نتونه جایی بره ! درست مثل داستان اون پسری که قبلا توی پایگاه میخواستی نجاتش بدی و ...
جین: ا..اره ! مثل همون ! پس نباید بزاریم جایی بره !
چیزی داشت ذهن جین رو مثل یه خوره میخورد این بود ، قربانی بعدی اون پایگاه تهیونگه و دوباره به دست جانکوک! باید میفهمید چرا ته همه این قضایا به جانکوک وصل میشه ! پسری که یه سرباز بیشتر نبود !
لئو: هیونگ میتونی اطلاعات کسی به اسم جانکوک و هوسوک رو برام پیدا کنی؟ راستش من به تهیونگ قول دادم ...البته میدونم که قانون رو زیر پاگذاشتم ولی اون پسر به یه دلگرمی کوچیک احتیاج داره!
جین : لئو ، سعیم رو میکنم !
لئو: و یه چیز دیگه که باید فقط با خودت در میونش بزارم هیونگ! وقتی اسم جانکوک رو اورد ، احساس کردم توی قلبم اتیش گرفتم ولی دستام سرد بود ، یعنی احساس میکردم که درد عجیبی مثل سوختن پوستم دارم اما ... من دوباره بیمار شدم هیونگ؟ وقتی برای اولین بار مادرم رو دوباره به یاد اوردم همچین احساسی داشتم ! من جانکوک رو میشناسم؟
جین با نگاهی لرزان به جیمین نگاه کرد ، حق داشت حقیقت رو بدونه ولی وقتی بهش اسیب میزد بهتر بود که پنهون بمونه!
جین: نه ، منم اولین باره که این اسمو میشنوم ولی نگران چیزی نباش ، تو از منم سالم تری پسر جون !
جین گفت و قبل ریختن اشک هاش جیمینو تنها گذاشت ، نمیتونست توی چشم های جیمین نگاه کنه ... چطور باید بهش میگفت ..چطور باید از این بعد ازش محافظت میکرد ! با خودش فکر کرد شاید بهتره تهیونگ برگرده و بره ! ولی چطور میتونست تهیونگ رو قربانی جیمین کنه؟
سه روزی بود که بخاطر رفتن به جنگ هوسوک رو ندیده بود ، توی راه برگشت کنار نامجون مثل همیشه نشسته بود و داشت راه رو به انتظار برای دیدن چشم های زیبا و صورت پرستیدنی هوسوک طی میکرد!
نامجون: فک نکنم دیگه اون پسره ی چموشه اب زیرکاه برگرده
یونگی:منظورت چیه؟
نامجون: بهتر نیست اسباب بازیتو از این بعد با جانکوک شریک شی؟
یونگی که منظور کثیف نامجون رو فهمیده خواست جای تک تک انگشتاشو توی صورت اون حک کنه ولی فقط سکوت کرد و از خشم و حرص ناخون هاشو توی گوشت دست مشت شده ش فرو کرد ، به عقل نامجون شک کرده بود به فهمش ، احساس میکرد اون از سنگ درست شده چیزی ب اسم روح و قلب نداره!
یونگی: بهتر نیست بزاری اسباب بازی خودشو پیدا کنه؟
نامجون: هرکسی صبری داره یونگی شی !
یونگی: البته اگه تو وادار به کاریش نکنی!
و با پوزخندی به نامجون گفت و روشو از اون گرفت ! نمیتونست حتی ذره ایی هم به این فکر کنه کسی دستش به بدن ظریف هوسوک بخوره و بخواد بهش ازار برسونه ! یونگی ادمی نبود که تسلیم بشه و ببازه! مخصوصا اگه پای قلبش در میون بود !
یونگی: توی این میدون دنبال چی هستی؟مرگ یا زندگی؟
نامجون متعجب از حرف یونگی گفت
نامجون:منظورت چیه؟ این میدون مرگ و زندگیش دست من و تو نیست
یونگی: فعلا که تو برای نفس کشیدن هامون داری حکم میکنی
نامجون:چون من رییس اینجام!
یونگی: پس رییس قلب تو کیه؟
نامجون: درست حرف بزن یونگی ، میخوای چی رو از دهنم بشنوی؟
یونگی: یه اسم!
نامجون: اسم؟ چه اسمی؟
یونگی : اسم کسی که تاحالا مارو بخاطرش سرباز و نوکر خودت کردی و داری باهامون مث عروسک های صحنه ایی نمایش بازی میکنی ! کسی که داری بخاطرش مارو به بازی میدی تا بهش برسی! کسی که همونقدر که نقطه ضعف توعه ، بهت قدرت میده برا بیشتر پست شدنت! نامجوناا اون ادم کیه که از قلبت میاد ولی حاضر شدی بخاطرش چشم از قلبت ببندی!....
.
.
ووت یادتون نره^_^⭐
writing by :letssope
BINABASA MO ANG
THE SOUND OF WAR - sope
Fanfictionوضعیت : به پایان رسیده خلاصه : هوسوک پیانیستی که سرباز جنگی ایی که باعث بیخانمان شدنش میشه جانش رو نجات میده و خیلی دیر متوجه حسی به اسم عشق میشه ، حالا باید تصمیم بگیره ! مرگ یا دوباره نواختن؟ کاپل: سپ ، یونسئوک کاپل فرعی: ویکوک ، نامجین ، کوکمین...