𝙸𝚝'𝚜 𝚢𝚘𝚞- 𝙰𝚕𝚒 𝚐𝚊𝚝𝚒𝚎
امروز چهارشنبه بود و من یکی از کلاسام رو با لویی مشترک بودم. اون دم در خونمون وایستاده بود تا با هم بریم. وقتی نزدیکش شدم دستمو انداختم دور شونه هاش و با لبخند گفتم 'صبح بخیر'.
اونم اروم خندید و گفت:"اتفاقی افتاده؟"
"اتفاق؟ نه، چرا؟"
"تو خیلی خوشحال به نظر میای!"
"بهاطر توئه." دستمو بردم تو موهاش و با اونا بازی کردم.
رسیدیم مدرسه و از هم جدا شدیم. نایل رو دیدم که با هری به سمتم میومدن. "پسر! چطوری؟"
شونه بالا انداختم. "خوبم."
نایل اروم زد به بازوم و گفت:"می خوای بعد مدرسه با هم وقت بگذرونیم؟"
"ام... اره."
هری سرش رو تکون داد و نگاهی به نایل انداخت. "ساعت ۴ خونه ما میبینمت."
بعد هم تو راهرو بین جمعیت گم شدن.زنگ دوم بود و ما رفتیم سر کلاس هنر و لویی و من جای همیشگیمون نشستیم.
هنوز ورقام رو در نیاورده بودم که نامه ای به دستم رسید از طرف نایل:'کراشت لوییه. :-)'
چشمام رو چرخوندم و بقیه اش رو خوندم. 'به چشمات استراحت بده این قدر بهش زل نزن... ؛-) '
اما این باعث نشد خیره به لویی نمونم. سرشو بالا اورد و بهم لبخند زد و من توی مغزم داد زدم 'دوست دارم'. چرا نباید تمام عشقم رو بهش بورزم؟
لویی غافلگیرم کرد وقتی دست هاش رو دور من حلقه کرد و توی اغوشش کشیده شدم. در حالی که قلبم توی سینم میکوبید دست هام رو دورش حلقه کردم.
"تو بوی شیرینی داری." اعتراف کردم و باعث خندهاش شدم. دور از چشمش لبمو از هیجانی که درونم بوجود اومده بود گاز گرفتم.
YOU ARE READING
BluE NeigHboRhoOd_zouisff
Short Story «دوست دارم تنها کلمه ای بود ک می خواست بشنوه...و بگه» friendship can be an excuse, a cover when there's something more you don't wanna admit or you're too scared to explore -they fell in love, didn't they? -yes, they did