🎼𝚘𝚗 𝚖𝚢 𝚠𝚊𝚢-𝚊𝚕𝚊𝚗 𝚠𝚊𝚕𝚔𝚎𝚛
خودم رو به خونه لویی رسوندم و هوا رو به تاریکی میرفت. کیفم رو گوشه اتاقش پرت کردم در حالی که داشت پای تلفن غذا سفارش میداد.
دوباره نگاهم رو به لویی دوختم و تماشاش کردم وقتی داشت گیتارش رو در می اورد و روی تخت می گذاشت.
روی زمین نشست و شروع کردم کوک کردن گیتارش. ملودی اهنگی که بلد بودم رو اروم زدم. لویی سرش رو به پای من تکیه داد و جریانی از ارامش توی وجودم بخش شد.
"you're perfect to me..."
لویی سرش رو بالا اورد و با چشم های ابیش بهم زل زد. چشمایی که فقط اون داشت و ابی های زلالی که من رو مست می کرد.
"and i'm in love with you and all your little things..."
لبخندی به من زد. وقتی زیباترین رویام دقیقا جلوی چشمم بود و من عاجز بودم از لمس کردنش. اشکی گونه ام رو خیس کرد.
"you never loved yourself half as much as i love you..."
نگاهش رو ازم گرفت و به دست هاش توجهش رو برگردوند.
"if i let you know, i'm here for you..."
و اون هم با من همخونی کرد. دوست داشتم به صدای جادویی شیشه ایش و جوری که کلمات رو ادا میکرد تا ابد گوش بدم.
بعد از تموم شدن اهنگ هر دو سکوت کردیم ولی قلب من داشت دیوانه بار میکوبید و قفسه سینم بالا و پایین میشد.اون روی گیتارش این کلمات رو حک کرد.
"little things" "Z.L"
غروب شد و ما نشسته بودیم روی تخت لویی. گوشیم رو از روی میز برداشتم و توی قسمت دوربین رفتم.
یک عکس یهویی از لویی گرفتم. اون هم به شوخی عکسی از من گرفت. در حالی که میخندیدیم یک سلفی هم گرفتیم.
گوشی رو چرخوندم. "لبخند بزن..."
اون خندید و من عکسی از چروکهای کنار چشماش و اجزای خوشگل صورتش ثبت کردم. اون اصرار کرد که منم همین کارو بکنم، نتونستم نه بگم.پس عاشق شدن حسش این شکلیه... کوچک تر که بودم همیشه این سوال رو داشتم.
YOU ARE READING
BluE NeigHboRhoOd_zouisff
Short Story «دوست دارم تنها کلمه ای بود ک می خواست بشنوه...و بگه» friendship can be an excuse, a cover when there's something more you don't wanna admit or you're too scared to explore -they fell in love, didn't they? -yes, they did