𝙱𝚒𝚝𝚎- 𝚝𝚛𝚘𝚢𝚎 𝚜𝚒𝚟𝚊𝚗
توی کوچه تاریکمون ایستاده بودم. شروع کردم به قدم زدن اما چیزی باعث شد در نقطه ای بایستم. اون تیشرت سفید که متعلق به لویی بود.
"لویی؟" نزدیک تر شد. جرعت کردم و دستمو جلو بردم و دست های کوچیکش رو گرفتم. به چشماش نگاه نکردم.
"زین...اینجا چی کار میکنی؟"
جوابی نداشتم."نمیدونم..."
"من اینجام تا تو رو ببینم."
"من؟ چرا؟ الان دیر وقته... تاریکه"
مکث کردی و چشمام رو با دقت نگاه کردی. "چشمات قرمزه. زین تو گریه کردی."
قرار نبود دلیل گریه هام رو بگم چون نگرانی به صورتش نمیومد.
"چی شده زین؟ به من بگو! من نگرانت بودم و همش بهت فکر میکردم... و خوابم نمیبرد." چشمام رو بستم و حس گرمایی توی سینم حس کردم. "دا..داشتی به من فکر میکردی؟"
"این چند وقت... همش بهت فکر میکنم."
دستم رو روی گونش گذاشتم و با این حرفش پوستم به اتش کشیده شد. سرمو جلو بردم و لباش رو با لبام لمس کردم. چه بوسه شیرینی بود و نفسم رو بریده بود، مثل خودش.
کمرش رو به اسونی نوازش کردم انگار پاشتم لمسش میکردم تا ببینم واقعی هستش یا نه. طوری گرفته بودمش بین دستام که اگر هم رویایی بیش نبود از اغوشم سر نخوره و بره.
ولی وقتی اشکام رو پاک کردم اون دیگه کنارم نبود. حتی بین بازوهام هم نتونستم نگهش دارم چون خیالاتم باهام بازی کرد و دوباره من رو تنها گذاشت.
اولین باری بود که خواب دیدم دارم لمسش میکنم. اینقدر غرقش شده بودم که نمیتونم توصیف کنم چه حسی داشت.
من دوسش دارم و قسم میخورم صد بار در هرثانیه این رو اعتراف کنم. فقط خودش و تنها خودش میتونه من رو نجات بده.
YOU ARE READING
BluE NeigHboRhoOd_zouisff
Short Story «دوست دارم تنها کلمه ای بود ک می خواست بشنوه...و بگه» friendship can be an excuse, a cover when there's something more you don't wanna admit or you're too scared to explore -they fell in love, didn't they? -yes, they did