خاطرات لیتل مهسا. پارت ۲ 😂

1.6K 147 110
                                    

خب اول بگم یکم قراره خاطرات منحرفانه بچگیمو
براتون بگم که اگه کسی خوشش نمیاد میتونه نخونه و بزنه بره پارت بعدیو بخونه(چیه فکر کردی ولت میکنم؟آره؟آره؟آره؟ نخیرررر باید همرو بخونی و ستاره پایینم برام روشن کنی. چی فک کردی پس)
بعله داشتم میگفتم
مهسا کوچولوتون وقتی بچه بود هم یسری فانتزی داشت واسه خودش داشت الان میگم فقط لطفا مواظب پشمای مبارکتون باشید چون میدونم میریزه.
فلش بک به ۵-۶سالگی مهسا کوچولو(وقتی زیادی فیک میخونی) :
مهسا کوچولو نشسته بود و داشت واسه خودش خاله شادونه نگاه میکرد و با مامان بزرگش خونه تنها بود. وقتی خاله شادونه تموم شد مهسا کوچولو عروسک خرگوششو برداشت و رفت تو گوشه خونه که یه شوفاژ گنده اونجا بود‌.
مهسا کوچولو یه لیتله که مازوخیسم خیلی کمی هم داره و این موضوع کاملا تو اون سن کم هم بروز کرده بود.
خلاصه لیتل قصمون رفته بود واسه خودش با خرگوشش اون گوشه خلوت کرده بود و بازی میکرد. اون عروسک خییییلی چیزارو تجربه کرده بود چون مهسا فانتزیای مازوخیسمی خودش رو سر اون اجرا میکرد. اون روز لیتل کوچولو بعد از دیدن شوفاژ روشن خرگوشش رو خوابوند رو شوفاژ و به این فکر کرد چقدر هیجان انگیز میشد اگه یکی بود تا با مهسا کوچولوام همین کارو میکرد(روانیم خودتونید)
پس اون تصمیم گرفت تا دعا کنه
دستاشو تو هم گره کرد و به خدا گفت: خدایا میشه بعدا یه نفر با من اینکارو بکنه؟
مهسا کوچولو بعد از تصور همچین چیزی قلبش تند تند زد و حس کرد تو دلش یه چیزای کوچولویی دارن بازی میکنن. واسش تو اون سن خیلی ترسناک بود همچین چیزی. جوری که بعد از هربار که این فانتزیا براش اتفاق میوفتاد و اون ناخودآگاه از خدا میخواست تا اونم بتونه تجربشون کنه ، کلی از دست خودش عصبانی میشد و خودشو سرزنش میکرد.
دلش به حال اون خرگوش عروسکیم میسوخت. اون چه گناهی داشت که باید تاوان فاتنزیای عجیب غریب این دخترکو میداد؟
پایان فلش بک

بعله...اینگونه بود که دیدید. و حالا بیاید براتون یه چیزی تعریف کنم از چند روز پیش. مامی بنده منو بغل کرده بود و داشت کلی لوسم میکرد که من یهو گردنشو گاز گرفتم و بعدش وقتی مامی گفت اگه با زبون خودت معذرت خواهی کنی و بگی پشیمونی میبخشمت من قبدل نکردم و گفتم پشیمون نیستم چون خیلی خوشگذشت. بعدش مامی گفت برم تو اتاقم و منو گذاشت تو قفسم. بعدش رفت رو تخت و دراز کشید تا یکم استراحت کنه. همچی آروم بود تا اینکه یهو گفت: دوس دارم الان اون قفسو داغ کنم و روش بخوابونمت
من اینجا بود که مهسا کوچولو قلبش شروع کرد جیغ زدن و وحشی بازی تو سینش. بعله من کاملا یاد بچگیام افتادم که این دعا رو کرده بودم.
فکر کنم خدا خیلی دوستم داره و حرفمو اونموقع شنیده و الان مامی قشنگمو بهم داده
خدایا شکرت

آهای لواشکا....ستاره پایین یادتون نره
اگه شمام مثل من اینجوری بودین یا تجربه دارین تو کامنتا بگین ببینم تهنا نیستم عرررررر

روزمرگی های لیتل گرل 🍓Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ