پارت شش

169 29 25
                                    


جنسن اصلا حواسش روی کارش نبود .
چرا میشا امروز صبح باهاش حرف نزد؟ نکنه به خاطر دیشب ازش ناراحته؟ اره دیگه چه دلیلی میتونه داشته باشه . همین که فعلا باهاش به خاطر بیماریش کات نکرده خیلی بود ...
فقط دنبال یه راه بود تا دل میشا رو دوباره به دست بیاره .
شاید باید بهش اعتراف میکرد که چه حسی بهش داره . شاید اینطوری میشا باهاش نرم میشد .
اره امشب میبردش به یه رستورانی که غذای مورد علاقه میشا رو داره و اونجا بهش میگفت دوستش داره .
میشا هم اینطوری دوباره باهاش خوب میشد .
با این افکار خودشو اروم میکرد .

-برنت ؟
برنت تلخ خندید و گفت :
-پس منو یادته
میشا که فهمید صدا رو درست تشخیص داده با خوشرویی گفت :
-هی . چطوری شمارمو پیدا کردی مرد ؟
-به سختی . چطوری پسر ؟
-خوبم . زندگیم از این رو به اون رو شده .
صدای برنت تغییر کرد و با صدایی گرفته گفت :
-خوشحالم که اینو میشنوم .
سکوتی مکالمه رو  فرا گرفت که برنت با صدای گرفته تری گفت :
-میشا باید یه چیزی بهت بگم . باید برگردی خونه .
میشا از ترس رنگش پرید :
-چیشده ؟ بابا چیزیش شده ؟ مامان خوبه ؟ میشل چی ؟ جاشوا خوبه ؟
-میشا اروم باش ....
-برنت سریع تر بگو چیشده که بعد اینهمه سال منو پیدا کردی ، حالا هم میگی باید بیام خونه .
-جان ....
-بابا ؟
-جان بر اثر سکته.... چطوری بگم..... جان مرده .
میشا سکوت کرد. در اون لحظه نمیتونست به هیچ چیزی فکر کنه . فقط سفید . صدای بوقی مغزشو فرا گرفت .بعد اکوی صدای برنت شروع به پخش شدن توی ذهنش شد. جان مرده . جان مرده . جان مرده . جان مرده .
بی توجه به برنت که پشت تلفن هی صداش میکرد ، از روی صندلی بلند شد .نفس کشیدن واسش سخت بود . فقط نیاز به هوا داشت . تلفنو روی زمین پرت کرد .
توی دفترش تنها بود . جین وقتی دیده بود میشا انقد حواسش پرت تلفنه ، بیرون رفت .
لنتی .
لنتی .
لنتی .
دستاشو به دیوار تکیه داد و سعی میکرد راه بره . انگار روی پاهاش وزنه های صد کیلویی گزاشته بودن و نمیذاشتن راه بره .
به در دفتر جنسن در زد .
-بیا تو .
-ج......ج......ج......جن.....جنس..
بین تلاش هاش که جنسنو صدا کنه سعی میکرد نفس عمیق بکشه ولی بیشتر باعث میشد سرفه کنه .
روی زمین افتاد .
جنسن با عصبانیت با خیال اینکه یکی از کارمندا دارن سر کارش میزارن درو باز کرد و با دیدن میشا روی زمین به سمتش شتاب برداشت :
-بیب چیشده
وقتی دید میشا سعی داره نفس بکشه و نفسش بالا نمیاد ، اروم به سمت اتاقش کشوندش .
پنجره رو باز کرد . لباس میشا رو در اورد تا راه هوا براش باز شه .
لیوان اب روی میزشو برداشت و چند قطره روی صورت میشا ریخت .
وقتی دید کارساز نیست ، سرشو بالا اورد .
-میشا ... میشا منو نگاه کن .
میشا چشماشو با ناتوانی باز کرد و به چشمای سبز تیله ای جنسن خیره شد ولی هنوز برای نفس کشیدن تقلا میکرد .
-باید نفستو حبس کنی . میشا ... به من گوش کن .
وقتی دید میشا حالش بدتر و بدتر میشه ، یه ایده به ذهنش رسید .
لباشو روی لبای میشا سفت کرد .
نفس میشا به وضوح قطع شد و چشماش گرد شد .
جنسن بعد چند دقیقه ازش فاصله گرفت .
-هی پسر چت شد یهو ؟
میشا هنوز نفس نفس میزد ولی میتونست نفس بکشه .
با یاداوری حرف برنت ، اشک توی چشماش حلقه زد .
تیشرتشو چنگ زد و پوشید .
-بیبی خوبی ؟
وقتی دید میشا قصد حرف زدن نداره ، چونشو بالا گرفت و با دیدن چشمای طوفانی میشا ، ماتش برد .
-میشا ....
میشا صورتشو برگردوند .
-نگام کن .
به سختی حرف زد :
-جنسن من چند روز مرخصی میخوام باید برگردم به شهرم .
-هرچه قد مرخصی میخوای میتونی داشته باشی اگه بگی چی باعث شده حمله عصبی به اون شدیدی بهت دست بده .
میشا که انگار منتظر بود جنسن ازش بپرسه گفت :
-بابام ....
صداش با بغض گلوش قطع شد .
جنسن که کم و بیش حدس زد قضیه چیه ، اروم کنار میشا رفت .
-باشه باشه نمیخواد راجع بش حرف بزنی . بیا اینجا .
دروغ چرا . تنها چیزی که میشا توی اون شرایط نیاز داشت ، بغل جنسن بود . سرشو روی سینه جنسن گزاشت . تحملش به سر اومد و اشکاش روی صورتش ریخت .
جنسن اروم موهای میشا رو نوازش میکرد .
-من اینجام بیب . من اینجام .
جنسن خوب یادش میومد . وقتی فهمید باباش مرده ، تنها چیزی که نیاز داشت یکی بود که کنارش باشه .
جنسن کاملا اینو درک میکرد .
یکم بعد وقتی دید میشا اروم تر شده گفت :
-میشا
میشا سرشو بالا اورد .
قیافش خیلی بامزه شده بود . چشماش و نوک دماغش قرمز شده بود .
جنسن پشت دستشو روی رد اشک روی گونه میشا کشید و با لبخند محوی گفت :
-منم باهات میام .
میشا بی هیچ مخالفتی سرشو تکون داد .
میدونست که به یکی نیاز داشت تا کنارش باشه . تا درکش کنه و پیشش باشه .
با صدای دورگه ای گفت :
-ممنون .
جنسن لبخندی زد و بلند شد .
میشا هم بی هیچ حرف دیگه ای بیرون رفت . خواست به سمت دفترش بره ولی افکارش داشتن دیوونش میکردن .
یه تاکسی گرفت و به سمت خونه رفت .
اون به باباش وابسته نبود . نه . فقط عذاب وجدان داشت خفه اش میکرد . اگه اون از خونه نرفته بود ، الان پدرش زنده بود . حتما به خاطر میشا حرص میخورد دیگه که بعدم سکته کرد و حالا هم ....
اشکاش بی اختیار با یاداوری روزی که خانوادشون ترک کرد، ریخت . فقط به خاطر کسی که بود . کسی که همیشه بود . اون نمیتونست تغییرش بده . نمیتونست گرایششو تغییر بده . چاره ای نداشت . یا میتونست مخفی زندگی کنه ؟ اگه مخفی زندگی میکرد، باباش هیچوقت از این قضیه بو نمیبرد .
فقط به خاطر هوس بازی میشا بود . بود ؟
هر ثانیه جمله های خودشو تکذیب و درست میکرد .
با صدای راننده تاکسی به خودش اومد .
-اقا رسیدیم .
پول کرایه رو حساب کرد و به نگهبان گفت تا درو باز کنه .
نگهبان با شناختن میشا ، با مهربونی درو باز کرد .
میشا همیشه عاشق بوی گل های حیاط جنسن بود .
با همه وجودش بوی گلها رو داخل ریه اش کرد .
لبخند محوی زد و راه افتاد .
هدفی از راه رفتن نداشت . انگار پاهاش داشتند مقصد خودشونو میرفتند .
از پله ها بالا رفت . تیشرتشو دراورد و به سمت حموم رفت . اب یخ همیشه فکرشو باز میکرد . شاید این دفعه هم اون بار سنگینی که روی دوش میشا بود رو از بین می‌برد. شاید این دفعه هم افکارشو بهم میریخت .
خواست شیر آب رو باز کنه ولی فکرش به همه چی غلبه کرد.
به سمت اینه برگشت و به خودش خیره شد .
-اخه چرا انقد نفرت انگیزی پسر ؟
دستاشو مشت کرد .
-چرا نمیتونستی جلوی خودتو بگیری و همه چی رو لو ندی ؟
دستاشو سفت تر مشت کرد .
-چرا نتونستی کاری کنی کسی نفهمه ؟ تا الان اون بابات زنده باشه ؟ چرا نتونستی جلوی هوس بازیاتو بگیری . حالا یه روز به فاک نمیرفتی . چی میشد هان ؟
فریادی زد و مشتشو توی آینه کوبید . اینه به هزار تکه تبدیل شد .
میشا با نفرت به خودش توی یه تکه از اینه شکسته نگاه کرد .
خودشو مقصر همه اینا میدونست .
یه تکه تیز اینه رو برداشت و بهش نگاه کرد .
چرا همه اینا رو تموم نمیکرد ؟ چرا راحت نمیشد ؟ شاید تو زندگی بعدیش باعث مرگ پدرش نمیشد .
ولی اون زندگیشو دوست داشت . با جنسن . چطوری میتونست تحمل کنه اگه دیگه نمیتونست به اون چشمای سبز خیره شه ؟
فکرش بهش غلبه کرد .
جنسن دوستت نداره . اون فقط برای یه شب میخواستت . مگه نمیبینی چقد سرد شده . مگه نمیبینی دیگه واسش مهم نیستی . چرا الکی خودتو بهش می‌چسبونی؟اون قرار بود فقط برای یه هفته نگهت داره بعدم ولت کنه که بری . تو فقط اونقد فوضول بودی که لپتابشو باز کردی . اونم از اجبار و فشار روش بوسیدت . تو احمقم فکر کردی لابد دوستت داره . شاید اگه از زندگیش بری راحت تر بشه . شاید نه ، حتما زندگیش بهتر میشه . آزاد میشه از دستت .
این فکرا باعث میشد شیشه رو بیشتر به مچ دستش فشار بده .
افکارش در حال جنگ باهم بودن .

جنسن در دفتر میشا رو زد .
-بیب ؟ میخوام ببینم حالت چطوره
وقتی صدایی نشنید درو باز کرد و با دفتر خالی میشا روبه رو شد .
به ساعت نگاه کرد . چهار و نیم بود . ممکن نبود الان خونه باشه .
خودشو به طبقه سوم رسوند و جین رو پیدا کرد .
-جین ، میشا رو ندیدی ؟
-سلام رییس . چرا همین نیم ساعت پیش از شرکت بیرون رفت .
ترس وجود جنسنو فرا گرفت .
-نفهمیدی کجا رفت ؟
جین سرشو به طرفین تکون داد :
-فقط دیدم تاکسی گرفت
جنسن به سمت در ورودی دوید .
ماشینشو روشن کرد و با سرعت به سمت خونه روند .
نمیدونست چرا ولی دلش به شدت شور میزد . شایدم میدونست چرا . چون خودشم قبلا توی اون وضعیت بوده . اون دقیقا میدوسنت الان توی فکر میشا چی میگذره .

طولی نکشید که خونه با صدای بلند جنسن که میشا رو صدا میکرد پر شد .
-میشا ؟ میشا ؟
اطرافو میگشت ولی همه جا خالی بود .
با دو از پله ها بالا رفت . در تک تک اتاقا رو باز میکرد و سرک میکشید . وقتی در نیمه باز اتاق خودشونو دید ، به سمت در دوید و بازش کرد .
تیشرت میشا روی زمین افتاده بود . این برای میشایی که وسواس تمیزی داشت چیز خوبی نبود .
به چراغ روشن حموم نگاه کرد .
درو بی معطلی باز کرد .
با صحنه رو به روش رنگش پرید .
-میشا عزیزم چی کار میکنی ؟
میشا با صدای جنسن از جاش پرید و بهش نگاه کرد .
جنسن خواست به سمتش بره :
-جسنن نیا نزدیک .
و شیشه رو بیشتر به مچش فشار داد .
جنسن به حالت تسلیم قدم برداشته اش رو عقب رفت .
-باشه بیب . اونو بزار زمین .
میشا با بغض گفت :
-نه این تقصیر منه . باید تقاصشو پس بدم .
-نه میشا چیزی تقصیر تو نیست . فقط بیا حرف بزنیم .
میشا سرشو تکون داد .
جنسن که دید حرفاش کارساز نیست و فایده ای نداره تصمیم گرفت یه جور دیگه باهاش حرف بزنه . ادامه داد :
-میشا میدونی اگه اون کارو بکنی من چه حالی میشم ؟ به این فکر کردی چطوری بدون تو میتونم زندگی کنم ؟ بدون اون چشمای ابی خوشگلت ؟ بدون صورت کیوتت؟بدون اینکه هرروز صبح با اون صورت و چشما بیدار شم ؟ بدون اینکه اولین چیزی که هرروز میشنوم صبح به خیر گفتنت باشه؟
حالا جنسن هم داشت گریه میکرد .
-بدون تو نمیتونم میشا . به خاطر منم که شده فقط اون شیشه رو بزار کنار .
میشا واقعا داشت نظرش عوض میشد ولی با یاداوری همه افکارش مخالفت کرد .
-نه جنسن . تو فقط از روی فشاری که روت بود ، منو بوسیدی . از روی فشار روت همه اونکارا رو کردی . اگه حق انتخاب داشتی هیچکدومشون نمیکردی . اصلا منو وسط جاده ول میکردی . همه اینا به خاطر عذاب وجدانت شکل گرفته .
جنسن واقعا نمیخواست اولین ابراز علاقشو توی این شرایط بگه .
-میشا .... میشا من دوستت دارم .
میشا ماتش برد . چی ؟ دوستت دارم ؟ حالا به جای اکو صدای برنت که میگفت جان مرده اکوی صدای جنسن توی ذهنش پخش میشد . دوستت دارم . دوستت دارم . دوستت دارم .
-نه تو فقط داری اینو میگی که من این کارو نکنم .
جنسن با ناراحتی گفت :
-نه امروز صبح تصمیم گرفتم امشب بریم رستوران تا اونجا بهت بگم . ولی همه این قضایا پیش اومد . ولی هر فکری میکنی فکر نکن که عاشقت نیستم . فکر نکن که واسم مثل بقیه ای .
جنسن راست میگفت . میشا اولین کسی بود که جنسن انقد وابستش بود . میشا اولین کسی بود که جنسن حاضر بود براش هرکاری کنه . اولین کسی بود که هرروز به امید دیدنش پا میشد . شاید میشا اولین کسی بود که جنسن از ته دلش عاشقش بود .
درسته قبلا خیلیا رو دوست داشت . ولی میشا فرق میکرد . اون فقط.... متفاوت بود ! خاص بود !
میشا ماتش برده بود . اون چند کلمه همه افکارشو پاره کرد. حتی یادش نمیومد به چی فکر میکرد . کل تمرکزش روی چند کلمه بود : دوستت دارم . میشا من دوستت دارم ....
جنسن وقتی دید میشا حرکتی نمیکنه اروم به سمتش رفت . شیشه رو اروم از دستش گرفت . بغلش کرد. خوشحال بود منصرفش کرده بود .
دستشو گرفت و از پله ها پایین بردش . میشا هیچ حرکتی نمیکرد . فقط به رو به روش خیره شده بود .
شده بود مثل عروسکی که از کار افتاده .
جنسن اروم میشا رو روی صندلی نشوند و از کمد جعبه کمک های اولیه رو در اورد .
-خداروشکر زیاد جدی نیست فقط باید ضد عفونیش کنیم .
میشا عکس العمل چندانی نشان نداد .
میشا دست میشا رو اروم بالا اورد و روی زخمش بتادین ریخت . میشا حرکتی نکرد ولی مسیر نگاهش عوض شده بود . اون حالا داشت به جنسن نگاه میکرد .
جنسن چسب زخم رو روی زخمش گذاشت و پانسمان کرد .
دست دیگه میشا رو گرفت و با موچین با دقت خورده شیشه ها رو در اورد . حدس میزد همون دست میشا بوده که به اینه مشت زده . دوباره بتادین زد و پانسمان کرد .
با لحن گرفته ای گفت :
-اینم از این .
میشا که انگار تازه حرفای جنسنو هضم کرده بود و فکر میکرد اشتباه شنیده ، گفت :
-تو دوستم داری ؟
جنسن لبخندی زد و گفت :
-اره .
سکوت بدی بینشون ایجاد شد .
جنسن با خجالت و کمی ناامیدی سرشو پایین انداخت و گفت :
-هی مجبور نیستی الان جوابمو بدی .
میشا که به خودش اومده بود صورت جنسنو بالا اورد.
با لبخند محوی گفت :
-منم دوستت دارم جنسن .
و بوسه کوتاهی روی لباش گزاشت .
سرشو روی سینه جنسن گزاشت تا ضربان قلبشو دوباره حس کنه . دوباره داشته باشدش . تا حس کنه همه اینا واقعیته و خواب نیست .
قلبش تند میزد ولی بعد جنسن دستشو روی موهای میشا گزاشت و درست مثل مادری که بچشو بغل کرده ، نازش  میکرد .
بعد چند دقیقه افکار میشا دوباره بهش هجوم آوردند. توی همون حالت گفت :
-تقصیر من بود .
-هی هی نه تقصیر تو نبود . تو هیچ دستی توی این ماجرا نداشتی باشه ؟
وقتی جوابی نشنید گفت :
-منو نگاه کن .
میشا سرشو بلند کرد و به جنسن خیره شد .
جنسن خیلی جدی گفت :
-این اتفاق ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته خب ؟ کسی مقصر نیست .
-ولی من حرصش دادم . من ترکش کردم .
-این برای کی بود ؟؟ چند سال پیش . چرا بعد چند سال نتیجه داد هان ؟ این موضوع هیچ ربطی به تو نداشت بیب .
میشا لبخند محوی زد .
-مرسی هانی .
جنسن خندید و گفت :
-تو الان منو چی صدا کردی ؟
میشا هم خنده ریزی کرد و گفت :
-تو منو بیب صدا میکنی . منم میخوام بهت بگم هانی .
جنسن قیافه متفکری به خودش گرفت و چشماشو ریز کرد :
-عادلانس بیب .
میشا خنده ای کرد و بلند شد .
-باید راه بیفتیم تا شب نشده .
جنسن هم موافقت کرد .
یه ساک کوچیک برداشتند و چند تا تیشرت و شلوار توش ریختند .
میشا یه لباس ساده پوشید و جنسن هم به تقلید از میشا ، تیشرت ساده ای پوشید .
-بریم .
ساکو روی صندلی عقب پرت کرد و نشست .
*
-میشل جوابمو نمیده .
این بار هفتم بود که میشا به خواهرش زنگ میزد و هربار تماس بی پاسخ میموند .
جنسن که به جاده دقت میکرد تا مصیبتی به بار نیاره گفت :
-جاشوا چی ؟
-شمارشو عوض کرده .
-شاید همونجان .
میشا کلافه گفت :
-شاید .
جنسن که کلافگی میشا رو دید دستشو روی دستای میشا گزاشت :
-نگران نباش بیب .
میشا لبخندی زد .
جنسن همونطوری که دست میشا توی دستاش بود ، دنده رو عوض کرد .
-جنسن ؟
-بله
-تو به خاطر تصادفی که کردیم ، یعنی به خاطر عذاب وجدانت با منی ؟
جنسن پاشو روی ترمز زد و وسط جاده ماشینو خاموش کرد .
-چرا همچین فکری میکنی
-نمیدونم . فقط خیلی اذیتم میکرد باید میپرسیدمش .
-شاید تصادف طرز آشناییمون باشه ولی هیچ دخالتی روی حسی که تو توی من به وجود اوردی ، نداره .
میشا به چشماش خیره شد .
جنسن چند تا بوسه کوتاه روی لبهاش زد .
-اوکی شد ؟
میشا که کم و بیش خیالش راحتتر شده بود ، گفت :
-اوکیه .
جنسن دوباره ماشینو روشن کرد . یه آهنگ اروم گزاشت و راه افتاد .
میشا با برخورد باد به صورتش و آهنگ ارامش بخشی که جنسن گزاشته بود اروم خوابش برد .
جنسن نگاهی به صورت غرق در خواب میشا کرد .
-تو پاداش کدوم کار منی بیب ؟
صندلی میشا رو خوابوند تا راحتتر باشه و به راهش ادامه داد .
*
-بیب .
اروم تکونش داد .
-رسیدیم .
میشا گیج در خواب سرشو بلند کرد .
جسنن به ساختمون بزرگ رو به روش نگاهی انداخت و با شک گفت :
-درست اومدم ؟
میشا که یکم به خودش اومد گفت :
-اره اره همینجاس .
-اماده ای ؟
میشا سری تکون داد و دستای جنسنو گرفت .
جنسن وقتی دستای یخ میشا رو گرفت ، گفت :
-هی اروم باش .
و دستاشو جلوی دهنش گزاشت و ها کرد .
میشا لبخندی زد و به ساختمون رو به روش خیره شد .
بعد اینهمه سال ، برگشته بود به همینجا . به همین نقطه .
به سمت ساختمون راه افتادند .
--------------------------------------------------------------
خب خب اینم از این پارتت☺
گایز من راستش به بلندی و کوتاهی نگاه نمی‌کنم. هر پارت رو به یه جایی میرسونم و تمومش میکنم . دیگه ببخشید اگه کمه .
نظرتونو بهم بگین 😅
ووت و کامنت پلیز فراموش نشه💙
اینم عکس خانواده میشا 👇🏻
جان (بابای میشا ) 👇🏻

nothing can be predicted Where stories live. Discover now