پارت دوم

275 43 23
                                    

تمام راه كل فكر و ذهن جنسن شده بود اون پسره . اگه ميمرد چى ؟ كل زندگيشو بايد با عذاب وجدان اينكه فقط چون احمق بازي دراورده بود باعث مرگ پسري بشه كه الان صددرصد خانوادش نگرانشن ، میگذروند .
كلافه دستشو تو موهاي كوتاهش برد و پوفي كشيد .
كليف زير چشمى نگاهى به جنسن كرد .
نميدونست اون موقع چى باید بگه . هرچیزی میگفت قضیه رو بدتر میکرد پس ترجیح داد کل راه رو به جنسن اجازه بده تا فکراشو جم و جور کنه .
بالاخره به بیمارستان رسیدند و اون آژیر لنتى امبولانس كه رشته افكار جنسنو پاره ميكردند ، خاموش شد .
سریع از ماشین پیاده شد و به کسانى که پسرو روى برانکارد میزاشتن نگاه کرد .
پشت سرشون راه افتاد . وقتى برانکارد وارد يكى از اتاقا شد ، روي يكي از صندلياي اطراف نشست و دستاشو روي صورتش گزاشت و چشماشو بست .
بعد چند دقیقه صداى فريادي ناشي از درد جنسنو به خودش اورد .
با استرس به اتاق نزديك شد و نگاهى به داخلش انداخت . ولي اون دكتراي مزاحم نميزاشتن جنسن چیزى ببينه . همون لحظه كه داشت فوضولي ميكرد در باز شد و جنسن با دكتر چش تو چش شد .
دستپاچه گفت :
- امم چيزه.....
همونطور كه داشت فكر ميكرد چه بهوونه اى بیاره دكتر گفت :
-نسبتتون باهاش چیه؟
اوه عالى شد حالا باید چى ميگفت ؟ كه باهاش تصادف كرده ؟ برادرشه ؟ نه اونطوري ازش سوالايي میپرسیدن كه چي به چيه ولي جنسن حتي اسمشم نميدونست . ميگفت دوستشه هم كه بدتر بايد پاسخگو ميبود كه خانوادش كجان .
جنسن به طرز گيجي به صورت جدي دكتر خيره شد .
تا اومد چيزي بگه ، كليف از پشت گفت :
-دوست من اين پسررو توي جاده پيدا كرد . هرکس بهش زده تا الان دررفته . ماهم زنگ زديم به اورژانس
دكتر ، شكاك به دو نفر نگاه كرد و گفت :
-کتفش دررفته بود باقى آسیب هاى احتمالى هم توى عکس بردارى معلوم میشه فعلا باید اینجا بمونه . ما از مخاطباى گوشيش كسيو پیدا نکردیم. به ما هم جواب خاصى نمیده.....
جنسن بى پروا وسط چرت و پرتاى دکتر گفت :
- ميشه ببينيمش ؟
دكتر نگاه بدي به كسي كه حرفاشو قطع كرده بود انداخت و ناچار سرشو تكون داد .
جنسن بايد عذرخواهي ميكرد كه گند زده بود به زندگى يكي ديگه . تنها كاري بود كه ميتونست انجام بده . حداقل فعلا !
با احتياط با فكر اينكه الان خوابه در اتاقو باز كرد ولي برخلاف تصورش پسر سرشو بلند كرد و با چشماى ابيش زل زد به جنسن .
جنسن كمي هول شد .
- عه بيداري ؟ ... چيزه فكر كردم خوابي .... من چيزم امم .....
تا خواست خودشو معرفي كنه پسر پريد وسط حرفشو با خنده گفت :
- هموني كه زده ناقصم كرده درسته ؟
جنسن با شرمندگی بهش نگاه كرد و قبل ازينكه چيزي
شبيه به عذرخواهی در جوابش بگه پسر خودشو معرفى کرد .
- من ميشام . ميشا كالينز .
جنسن كمي به ميشا كه با صورت منتظري بهش خيره شده بود ، نگاه كرد و بعد يادش افتاد كه اونم بايد خودشو معرفي كنه .
-اممم منم جنسنم . جنسن اكلز .
ميشا لبخندي به معناي خوشبختم زد و ساكت شد .
اولين چيزي كه به فكر جنسن اومد اين بود كه ميشا چقد كول ( cool) با اين قضيه رفتار ميكنه . الان قاعدتا يا بايد سرش داد ميكشيد كه زده ناقصش كرده يا بايد حداقلش عصباني ميبود ولي برعكس ميشا فقط لبخند زده بود .
بعد از چند ديقه سكوت عذاب اور ، جنسن كلماتشو كنار هم گذاشت و گفت :
- ببين من متاسفم خب نبايد اونطوري رانندگى میکردم. اگه كاري هست كه ميتونم جبران كنم بهم بگو تا انجامش بدم . به كسي ميتونم زنگ بزنم ؟ تا جايي ميتونم برسونمت ؟ به كسي خبر بدم ؟ خانواده اي ؟ دوست دختري ؟
كمي مكث كرد و بعد ادامه داد :
-دوستپسرى ؟ خواهري ؟ برادري ؟ دوستي ؟
ميشا كمي فكر كرد كه به كدوم سوال جنسني كه پشت هم حرف ميزد جواب بده .
- يه متل معرفي كني و برسونيم ممنونت ميشم .
جنسن كمي فكر كرد تا يه جاي خوبو پيشنهاد بده ولي پشيمون شد و به جاش پرسيد :
- خونه اي نداري ؟ يا كسيو كه پيشش بموني ؟ يكي بايد مراقبت باشه .
ميشا كمي خودشو بالا كشيد . داشت رو تخت اب ميرفت و هي سر ميخورد . ولي اين حركتش منجر به ايجاد درد شديدي روي شونه اش شد . و ناخودآگاه اخي كشيد و صورتشو جمع كرد .
جنسن سريع و بدون فكر ، به سمتش رفت و كمكش كرد تا بشينه . ميشا تو اون فاصله كمي معذب شد . عجيب بود . ميشا با همه خيلي راحته . ميتونست يه شوخي خرکى بكنه . البته اگه هركس ديگه اي به جز جنسن بود . خيلي فاصلشون كم بود . بعد اينكه جنسن از جاي ميشا مطمئن شد،همونطوري كه خم شده بود، سرشو بالا اورد و اولين چيزى که دید چشاى ابي ميشا بود كه بهش با صورتي قرمز خيره شده بود . ابي تر از اسموني كه بالا سرش بود . چند لحظه بهشون خيره شد .
ميشا هم به چشماى تیله اى سبز رنگ جنسن خيره شد ولي زود به خودش اومد .
ميشا اهمي گفت و باعث شد جنسن به خودش بياد و دور شد .
- نه كسيو ندارم . خونه داشتم كه به خاطر يه سري اتفاقا يه ساعت قبل اينكه تصادف كنم از دستش دادم .
و با ياد اوري تيمي اخماش رفت توهم .
جنسن اصلا حواسش نبود چى داره سر هم ميكنه .
- خب چیزه ميگم چون به مراقبت احتیاج داريو اينا ميتوني پیش من بموني . فقط چند روز . اين كمترين كاريه كه ميتونم بكنم .
وقتي قيافه تعجب زده ميشا رو ديد تازه فهميد چه گندى زده . اينا اصلا همو نميشناسن چطورى انتظار داشت ميشا قبول كنه بره خونه كسي كه با ماشينش ناقصش كرده .
ميشا تا خواست چیزى بگه پرستار وارد شد .
- اقاي كالينز يه ربع ديگه براي عكاسي x-ray آماده شيد .
و با لبخند بيرون رفت .
ميشا پیش خودش فكر كرد خوبه چند روز . فقط چند روز تا يه جاييو پيدا كنه .
جنسن با حالت عصبي گفت :
- ببين من فقط ميخوام مطمئن شم نكشتمت خب . چند روز . بعدشم به كليف ميگم تا يه جايي برسونتت .
جنسن به اين نتيجه رسيد ازونجايي كه نميتونه حرفشو پس بگیره پس بهتره خرابتر نكنه اوضاع رو .
ميشا با لحن نامطمئني گفت :
- باشه ممنون .
جنسن كه تمام اين مدت سرش به پایین بود طوري كه انگار مخاطبش زمينه ، سرشو بلند كرد و لبخندي زد .
- من ميرم بيرون تا براي ايكس ري اماده شي .
ميشا سرشو تكون داد .
جنسن كه انگار فقط كلمات از دهنش بيرون اومده بود و قصد عمل بهشو نداشت فقط به صورت ميشا نگاه كرد . درواقع داشت اناليزش ميكرد . به طرز عجيبي كيوت و متناسب. اون چشاي ابي صورتشو كيوت تر كرده بود . جثه اش كوچک بود ولي همين باعث شده بود خاص باشه .
واستا چى ؟خاص ؟ اون همين الان به يه پسر غريبه تو ذهنش گفت خاص ؟
با مرور كردن اين حرفش صورتش قرمز شد ولى دست از آنالیز کردن ميشا نکشید .
بعد چند ديقه ميشا به حرف اومد و با خجالت گفت :
- جنسن، در ؟
-اوه اوه درسته . در
و لبخند كجكي زد و رفت .
ميشا با خودش حرف ميزد :
- دارم چي كار ميكنم ؟ ميرم خونه كسي كه زده ناكارم كرده ؟ خب چى كار كنم اگه اون تامي عوضي گند نميزد الان اينجا نبودم . داشتم خونم با خيال راحت قهومو ميخوردم .
همينطوري خودشو قانع ميكرد .
پرستار با مهربوني وارد شد .
- هي اماده اي ؟
ميشا كمي سرشو تكون داد و سعي كرد بلند شه . ولي درد بدي توي بدنش اوج گرفت . پرستار به كمكش اومد و روي ویلچر گزاشتش .
لنتى ميشا هميشه از ویلچر متنفر بود .
با تنفر به سمت اتاقي كه روي درش با مشكي نوشته بود x ray رفت .
بعد عكس گرفتن دوباره برگشت به همون اتاق قبلي .
توي فكر عميقي رفته بود . انقد اتفاقا افتاده بود كه نميدونست اول كدومو بررسي كنه .
تيمي ، جنسن ، خونه اي كه از دست داد ، بازي پوکرى كه تيمي باخت ، دعواش با تيمي ، شغلي كه از دست داد ، لباساش ، وسايلش ، ماشين گرون قيمتش ، تصادف ، درد کتفش ، دردى که کل بدنشو فرا گرفته بود ، جايي كه ميخواست بعد بيمارستان بمونه ، ...
-فاک .
و صورتشو برد زير بالش . ولي بازم صداي درد كتفش درومد .
با صداي بلندتري تكرار كرد .
-فاااك .
جنسن به دیوار تکیه داده بود و داشت پوست لبشو میکند. اصلا هم از دلیل استرسش خبر نداشت .
با صداى داد ميشا از جا پرید و در اتاقو با شدت باز کرد .
ميشا با تعجب نگاش كرد .
جنسن دوباره هول شد .
-شت فكر كردم چيزي شده ببخشيد .
و خواست از در بيرون بره .
-هي جنسن ؟
به سمت ميشا برگشت و با قيافه منتظري به ميشا خيره شد .
ميشا انگشتشو به لبش برد و گفت :
-اينجاي لبت داره خون مياد .
جنسن دستشو به طرفي كه ميشا نشون ميداد كشيد .
لنتي .
لنتي .
لنتي .
جنسن هميشه عادت داشت . هميشه وقتي استرس داشت پوست لبشو ميكند . خيلي وقت بود اون عادتو ترك كرده بود ولي الان بي هيچ اراده اي دوباره داشت شروع ميكرد . حتي با شدتي كه گوشه لبش پاره شده بود .
از جيب شلوارش دستمالي برداشت و به لبش فشار داد .
- ممنون .
و بدون اينكه منتظر حرفي بمونه از در بيرون رفت . هميشه وقتي نميخواست با چیزى مواجه شه فرار ميكرد . هميشه .
شايد فكر خوبي نبود كه ميشا رو دعوت كرده بود . چه دليلي داشت كه باهاش تو يه خونه باشه ؟ با يه غريبه ؟ البته ديگه نميتونست حرفشو پس بگیره... میتونست؟؟ نه بي ادبي محض بود . چند روز . چه مشكلي پيش ميومد ؟
مشكل بزرگتر ازينكه جنسن از الان به خودش شك كرده ؟ به كل زندگيش ؟ به تمام باوراش ؟
ولي خب نميتونست بي خيال ازين موضوع بگذره كه اون باعث همه اين اتفاقا بود ...
دليل دعوت كردنش اين بود ؟ عذاب وجدان ؟ يا ...
و بعد دوباره به كندن پوست لبش مشغول شد .
با صداي كليف كه دستشو مدام جلوي صورت جنسن تكون ميداد ، به خودش اومد .
-هي جنسن به من گوش ميدي ؟ احساس ميكنم نيم ساعته دارم با ديوار پشتت حرف ميزنم .
- هان ؟
كليف از اينكه جنسن اصلا تو باغ نبود كلافه شد و با لحني عصبي گفت :
- خلاصش اينكه دنده چپ يارو اسمش چى بود ... تيشا ؟ .... نه نه .... نيشا .... نه اينم نبود .....
كليف دنبال اسم ميشا تو ذهنش ميگشت
جنسن كلافه جواب داد : ميشا .
كليف بشكني زد و ادامه داد .
- دنده چپ ميشا شكسته . امروز يه عمل ميشه فردا هم يكي بعد سه شنبه مرخص ميشه .
- امروز چند شنبس ؟
-يكشنبه . كجايي جنسن كلا تو باغ نيستي ؟
جنسن خيره به نقطه اي نامعلوم نگاه كرد .
كليف هوفي كشيد و ادامه داد :
- مشكل اينا نيست . مشكل اينه كه دكترش ميگه اصلا نبايد تا هفته اول حركت كنه . حركات هاي جزيي اوكيه ولي نه زياد . باعث ميشه مهره هايي كه ميخوان تو عمل توى بدنش جا بزارن ، جابه جا شن و استخونا رو هم بيشتر ساييده شن . اين يارو هم از پشت كوه اومده هيچکيو نداره . من ميگم بفرستيمش انجمن بي خانمانا . يكم رشوه بديم ازش مراقبت ميكنن . بيمارستان از ما يه ادرسي ميخواد كه ميشا اونجا ازش مراقبت بشه . يا ميتونيم بزاريمش همينجا . خرجش زياده ولي عوضش همه اين ماجرا تموم ميشه .
جنسن مخالفت كرد و گفت :
- از قبل تصميمشو گرفتيم .
كليف با تعجب حرف جنسنو تكرار كرد .
-گرفتيم ؟ كي با كي ؟
بيخيال جواب داد :
- من و ميشا .
كليف منتظر ادامه حرف جنسن موند .
جنسن با لحني نامطمئن كمي اميخته به ترس گفت :
-چند روز پيش من ميمونه .
كليف فقط جنسنو نگاه كرد . بعد هم زد زير خنده . هرچه ميگذشت خنده هاش بلند تر ميشد و با نگاه بد جنسن روبه رو شد .
خودشو جم و جور كرد و گفت :
- شوخي نميكني ؟
جنسن با لحن تلخي جواب داد :
- مرض دارم ؟
- ولي جنسن تو اصلا خونه نميري تو كلا همش تو كلاب پلاسي حالا ميخواي بشي پرستار اين بچه ؟
خودش ميدونست ايده بديه . خودش ميدونست اين كار واقعا كار بيهوده اي بود . اون حتي بلد نبود غذا بزاره . بعد ميخواست بشه پرستار كسي كه نه ميشناخت و نه ايده اي داشت كه كي هست و تازه نبايد ميزاشت تكون بخوره ؟ تنبل تر از اين حرفا بود .
ولي با لحن قاطع تري گفت :
- مسئوليتش با منه .
كليف با تاسف سرشو تكون داد .
- پس من ميرم فرم رو پر کنم و ...
با لحن مسخره اي گفت :
-و ادرسشو خونت مينويسم ولي ....
جنسن منتظر بقيه حرف كليف نموند و به سمت اتاق ميشا رفت .
درو اروم بست .
- هي .
ميشا با لبخند جوابشو داد .
جنسن با لبخند ضعيفي گفت :
- امم خبر خوبو بدم يا بد ؟
- بدو بگو كه خوبه بشوره ببرتش .
و اروم خنديد .
- اينكه دو تا عمل روبه روته . يكي امروز يكي فردا .
رنگ ميشا از ديوارم سفيدتر شد .
جنسن تا خواست ادامه حرفشو بگه ، قيافه ميشا رو ديد ، به سمتش رفت .
- اوكي من تو خبر دادن افتضاحم . ببخشيد .
ولي دردي از ميشا دوا نشد .
- هي هي عيب نداره . تو منو داري .
خودشم نميدونست چرا اين حرف مسخره رو زده .
الان اين بايد به ميشا ارامش ميداد ؟
ولي برعكس تصورات جنسن ، ميشا ارومتر شده بود چون تا خواست حرفشو درست كنه ، ميشا اروم به نظر ميرسيد.
ارامشي كه وجود ميشا رو بعد حرف جنسن فرا گرفت ، ده برابر ارامشي بود كه توي چهار سال با تيمي داشت .
فكراشو بهم زد و با لبخند فيكي گفت :
- و خبر خوب ؟
- سه شنبه مرخص ميشي .
- و امروز چندشنبس ؟
جنسن به اينكه خودشم همين سوالو پرسيده بود خنديد .
- يكشنبه .
ميشا با اين كلمه خيالش راحت شد . فقط سه روز تحمل ميكرد و بعد تموم ميشد .
ولي همه ارامشي كه تو اون لحظه داشت ، با ورود پرستاري كه براي بردن ميشا به اتاق عمل اومده بود ، بر باد رفت و دوباره از ميشاي پر انرژى به ميشاي ترسو قبل تبديل شد . هميشه تا ميتونست از بيمارستانا دوري ميكرد . كلا ميترسيد . حتي از ديواراش . به نظرش خيلي بي روح و ترسناك بودن . همه جاي بيمارستان براي ميشا حكم ساختموني روح زده بود .
جنسن بي هوا دست ميشا رو گرفت و اروم با خيال اينكه قبلا بهش ارامش داده بود ، زمزمه كرد :
- من اينجام .
جنسن پشت تختي كه ميشا رو به سمت اتاق عمل ميبردند راه افتاد .
قبل اينكه ميشا وارد اتاق عمل بشه ، جنسن گفت:
- ميشا من پشت همين درم . باشه ؟ اروم باش .
ولي داروي بيهوشي قبلا اثر خودشو گزاشته بود و ميشا خوابيده بود . فرشته معصومي كه عميق خوابيده بود .
سراسيمه پشت در اتاق قدم ميزد . و دوباره تيك هميشگيش به كار افتاد .
اون فقط عذاب وجدان داشت نه ؟ چيز ديگه اي نيست . فقط براي همين ميخواست كمكش كنه . فقط براي همين كنارش بود درسته ؟
ولي چرا هرموقع اون چشماى مظلوم رو ميديد زمان از دستش در ميرفت ؟ از خود بيخود ميشد ؟
افكارش وقتي دكتر از اتاق بيرون اومد ، از هم جدا شدند .
جنسن به سرعت خودشو به دكتر رسوند .
- حالش خوبه ؟
اين دكتر جديد برخلاف قبلي مهربون بود و جواب هاي جنسنو با ارامش ميداد .
- خوشبختانه عمل موفق بود . انتظار نميرفت ولي ديگه نيازي به عمل بعدي نيست . مهره ها سر جاشن .
- كي ميتونه مرخص شه ؟
- اگه ازش به خوبي مراقبت ميشه امشب ميتونه بره . ولي فقط به شرط مراقبت كامل و بيست و چهار ساعته .
جنسن كه بي دليل خوشحال شد گفت :
- به نحو احسنت ازش مراقبت میشه . ممنون اقاي دكتر.
*******************************************
خب خب اينم پارت دو ...
گايز من ديروز نوشتم خواستم اپ كنم ولي فكر كردم كمه ، بيشتر ادامش دادم .
اميدوارم خوشتون اومده باشه . 😁
ووت و كامنت هم بزاريد خوشحال ميشم .😇
پارت بعدى چهارشنبه شب 🙂
مرسى از کسانى که میخونن ولي خب نظرم بديد اگه مشكلي هستتت / نظرتون درباره داستانم بگین تا اينجا خوشتون اومده ؟
بووس😙






nothing can be predicted Donde viven las historias. Descúbrelo ahora