پارت یازده

153 21 45
                                    

ضربه های شلاق تند و تند تر میشدن .
-بشمار لنتی . 

تکون شدیدی خورد و از خواب بیدار شد . به کنارش نگاه کرد .

هنوز باورش براش سخت بود که این جنسنه که کنارش خوابیده . صورتش اروم و جدی بود . انگار توی خواب داشت مسئله ریاضی حل میکرد . لبهاش یکم از هم فاصله داشتن و یه صدایی مثل سوت از بینشون خارج میشد .

میشا لبخند بی جونی زد و محو صورتش شد .

چقد دلش تنگ شده بود . برای تک تک اجزای صورتش . برای بند بند وجودش . الان میفهمید چقد وابسته شده بود . الان میفهمید زندگیش به زندگی اون بستس . دستاشو زیر سرش گزاشت و بیشتر نزدیکش شد . آه که چقد خیالش راحت شد وقتی نفسای گرمشو حس میکرد . تنها چیزی که جدید بود ، ته ریش جنسن بود که حتی جذاب ترش کرده بود .

به خاطر داروها ، سرش به شدت درد میکرد ولی نمیتونست به جنسن بگه . نمیتونست این ارامششو ازش بگیره . هنوز احساس خوبی نداشت.  حس میکرد دیگه لیاقت جنسنو نداره . حس میکرد همه چی تقصیر اونه و دیگه متعلق به جنسن نبود . دیگه بدنش متعلق به او نبود . قبل ازینکه جنسن بیدار شه ، به سختی بلند شد و به سمت حموم رفت .

شاید اگه خودشو میشست ، بیشتر احساس آزادی میکرد . آزادی از این احساس خفگی . از این احساس خطر .

اب داغ رو باز کرد .

توی اینه برگشت و باندپیچی هاشو باز کرد . همونایی که جنسن واسش بسته بود . جنسن نمیدونست و سعی در پنهان کردن داشت ولی میشا فهمیده بود . فهمیده بود چقد سر این زخما عصبانیه و خودشو کنترل میکنه .

جای زخمش خیلی میسوخت ولی بی توجه بهشون ، زیر آب داغ رفت . انگار زخماش دوباره باز میشدن . انگار دوباره همه رو احساس میکرد . انگار زخماش تازه میشد . ولی بی اعتنا ، اب رو داغتر کرد . دستشو به پشتش کشید . سفت با لیف خودشو سابید . همه جا خونی شد . لیف ، وان حموم ، دستاش ، ولی باز مهم نبود . اون باید تمیز میبود . که جنسن دوباره دوستش داشته باشه . باید این درد مسخره رو تحمل میکرد . فکر میکرد این بهاییه که باید بپردازه . صدای هق هقاش بین قطرات آب گم میشد .

با قطع شدن اب چشماشو باز کرد .

جنسن با تعجب با صدای نسبتا بلندی گفت :

-میشا چی کار میکنی

وقتی جوابی نشنید ، از قیافه میشا فهمید که ترسیده . -لنتی دوباره گند زدم .

به خودش گفت .

-بیا بیرون دوباره زخماتو پانسمان کنم باشه ؟

فورا مخالفت کرد :

-نه من باید ....

-میشا فقط بیا بریم .

ناچار موافقت کرد .

همونطوری مثل موش اب کشیده  به راه افتاد . تنها چیزی که تنش بود باکسرش بود .

nothing can be predicted Donde viven las historias. Descúbrelo ahora