𝑃𝑎𝑟𝑡 3 - 𝐷𝐸𝐸𝑃 𝑅𝐸𝑆𝑇

391 94 99
                                    

EMOTIONS 
ARE COMPLEX
BUT SIMPLE AT THE SAME TIME.
AND I FEEL, HE IS TOO GOOD TO BE REAL.

سهون به رفتنش نگاه میکرد.کم کم راهش رو گرفت و سمت خونه حرکت کرد، چند قدم بیشتربرنداشته بود که با نگاه سنگین دو مردی که بهش خیره شده بودند، ضربان قلبش تند شد.
"لعنت به تو سهون...لعنت...یدقه آروم بگیر، بسه دیگه"
باعجز زیر لب حرف میزد وکنترلی روی حرکاتش نداشت. ناخواسته پاهاش تند شده بود و میخواست فرار کنه. هیچ دلیل کوفتی منطقی نداشت!
فقط میترسید.
اون دو درحالی که باهم صحبت میکردند شروع به راه رفتن کردند. سهون باهمون نگاه ترسیده و درعین حال خشمگین بهشون خیره شد. بلافاصله چرخید و در جهت مخالف حرکت کرد. فکرمیکرد فقط کمی تند راه میره، اما وقتی به خودش اومد که شروع به دویدن کرده بود.بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه میدوید. میترسید با چرخوندن سرش وقتش رو هدر بده و اونها مثل شیری که طعمشون رو گیر آوردند بهش حمله کنند!

وقتی پشت کلیسا رسید از روی گلدون های کوچیکی که کنارهم قرارگرفته بودند پرید.چشمهاش اصلا اونها رو ندیده بود و با پریدنش صدای بلندی از برخورد پاهاش با زمین ایجاد شد. نفسش بند اومده بود، سمت عقب برگشت.منتظر بود گیربیوفته.
"سهون؟"
با شدت سمت صدا چرخید. چهره سفید شده و مبهوتش خبر از شوکه
شدنش میداد.

"چیشده!!"
سهون، جونگین رو دید که از روی موتور بزرگ و مشکی رنگی پایین اومد و سمتش قدم برداشت.دوباره به راهی که ازش اومده بود نگاه کرد.
"تواونارو فرستادی؟"
"کیارو؟"جونگین پرسید.
سهون توجهش به پیرهن سفید جونگین که بدون کت روی تنش نشسته بود جلب شد. اون لکه ی کوچیک سیاه رنگ که حدس میزد بخاطر سیگار روش افتاده باشه بدجور رومخ سهون راه میرفت.
بیخیال کثیفی جونگین شد و سعی کرد تمرکز کنه.
"اونا..دارن تعقیبم میکنن!"
جونگین فکرمیکرد شوخی میکنه اما بادیدن چشم های سهون ک نگرانی توش موج میزد فهمید واقعا جدیه!
"پس چرا نمیان؟"
حالا که سهون جدی بود جونگین دلیلی نمیدید نخواد جدی باشه.سمت جایی ک سهون اشاره کرده بود حرکت کرد.سهون با ترس سمتش رفت: "کجا؟"
"مگه نمیگی دنبالتن؟"
"خ.خب!"
"چرا نمیان؟"

چند لحظه به جونگین خیره شد.چرا نیومده بودن؟ راه سر راستی بود؛ نمیتونستن گمش کنن پس چرا؟...
همراه جونگین دوباره جلوی کلیسا حرکت کرد. هیچکس رو ندیدند. سهون بهت زده سرجاش ایستاده بود، جونگین سمتش چرخید.
سهون گفت"ولی...همینجا بودن.دو نفر بودن"
جونگین سرتکون داد

"شاید اشتباه حس کردی، مطمنی دنبال تو بودن؟"
سهون چند لحظه به جملش فکر کرد.
*شاید اشتباه حس کردی.!* چرا جمله های اون پسر انقدر روی ذهنش تاثیر میزاشت؟!
"یعنی چی اشتباه حس کردم؟ مگه میشه اشتباه حس کرد!"
جونگین روبروش ایستاد.
"اشتباه حس کردن یعنی حس کردن چیزی که حقیقت نداره یا باور کردن حسی که معلوم میشه اون چیزی که فکر میکنی نبوده! مثلا فکر کنی عاشق یکی هستی و بعدا میفهمی اون حس اصلا عشق نیست و تو باور اشتباهی از اون کلمه داشتی! حس کردن خیلی پیچیدست و درعین حال سادست.توهم اشتباه حس کردی.!
حس کردی میترسی، چون دنبالتن! ولی شاید شک داشتی و میخواستی ببینی دنبالت میان یا نه هوم؟ بیا اینجوری بهش نگاه کنیم"

سهون خشک شده بود.چرا اون انقدر خوب حرف میزد؟ و چرا انقدر حرف هاش توی ذهنش نفوذ میکرد؟ هیچکس نمیتونست باحرف هاش وارد مغز سهون بشه. یعنی همه غریبه هایی که سهون از حرف زدن باهاشون امتناع میکرد اینجوری حرف میزدند؟ یا فقط اون بود که بابقیه فرق داشت؟

𝐑𝐄𝐃𝐄𝐌𝐓𝐈𝐎𝐍.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora