"بزرگترین حیله شیطان این بود، که این تصور رو به وجود آورد که وجود نداره."
مظنونین همیشگی" شاید اونقدرام که فکر میکنی بد نباشم"
سهون خودش رو سرزنش کرد که چرا باعث میشه پسر خوبی مثل جونگین همچین فکری درمورد خودش بکنه.اونی که منفی نگر بود خودش بود و نمیخواست با بودن کنار کسی مثل جونگین، حالش رو بد بکنه.
"این فکرو نمیکنم جونگین"و برای فرار از ارتباط چشمی، سمت ساختمون چرخید.جونگین دستش رو پشت کمر سهون گذاشت و سمت در ورودی ساختمون راهنماییش کرد.هرچند که تحمل لمسش سخت بود اما سهون حرفی نزد، درگیر دید زدن اون ساختمون قدیمی بود.
"اینجا کلیسایت؟"سهون پرسید.
دسته کلیدی از جیبش خارج کرد و جواب داد :
"اینجا جاییِ که تاریخ خوابیده سهون!"
سهون خنده ای کرد؛ فکرکرد اینبار شوخی جونگین رو فهمیده اما با دیدن چهره جدی کای دوباره پرسید:
"داری جدی حرف میزنی یا شوخی میکنی؟ نمیتونم تشخیص بدم"
جونگین لبخندکوچیکی زد و در رو باز کرد؛ "میفهمی"
دستش رو سمت داخل برد و ازسهون خواست وارد بشه.با تردید قدمی برداشت و به محض وارد شدن به ورودی ساختمون خشک شد.جونگین قطعا شوخی نمیکرد.
سر سهون بالا اومده بود و سخت مشغول نگاه کردن به نقش و نگار های روی سقف بود، اونجا تاریخ نخوابیده بود، اونجا جایی بود که همه چیز بیدار میشد.این چیزی بود که سهون با خودش فکرمیکرد.در رو بست و از پشت به سهونی خیره شد، که بی توجه به جونگین شروع به قدم زدن کرده بود.با شگفتی در و دیوارهای چوبی که قدمتشون از ظاهرشون پیدا بود رو پشت سر میگذاشت.
"اینجا واقعا قدیمیه..."
صرفا باخودش حرف زده بود و جونگین هم جوابی نداد.وقتی به راه پله چوبی ونسبتا طولانی رسیدند سهون سوالی سمت جونگین چرخید.نگاه معذب و درعین حال کنجکاو سهون، چیزی بود که جونگین حاضر بود قاب بگیره و تو اتاقش نگه داره!سهون اجازه میخواست!
"قبلش به دستت برسیم" و با انگشت اشارش به دست خونی سهون اشاره کرد. با دیدن جونگین که در اتاقی که کنار راه پله قرار داشت رو باز کرد، مطیعانه وارد اتاق شد.برای یک لحظه با دیدن کسی که روبروش بود سکندری خورد و با در کنارش برخورد کرد.جونگین با بهت و خنده نگاهش کرد
"چیشد؟"
سهون با دیدن خودش در آیینه ترسیده بود.
جونگ سمت آیینه چرخید و با همون لبخندگفت:
"غیرمنتظرست یکی شکل خودت رو جلوت ببینی، میفهمم"
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝐑𝐄𝐃𝐄𝐌𝐓𝐈𝐎𝐍.
Hayran Kurgu" شلوغی آدم ها ، از کشیدن تیغ روی پوستش آزاردهنده تر بود؛ این درست مثل اُپِرایی بود که توسط جیغ بچه های یک ساله خونده میشد و شیشه های مغزش رو به لرزه در میورد؛ تنها هدف سهون این بود که اجازه شکسته شدن رو به اون جنس ظریف نده. اما درک همه چیز سخت تر م...