𝑃𝑎𝑟𝑡 2 - 𝑆𝑇𝑅𝐴𝑁𝐺𝐸𝑅

427 105 61
                                    


I'm Like A Fish, Left on The Land
Waiting For Suffer
Waiting For Die.

تشخیص حقیقی بودن فرد براش سخت بود. ازاین موضوع نفرت داشت. گاهی باعث میشد فکر کنه شاید خودش هم واقعا وجود نداره.شاید اونها واقعی اند و وجود خود سهون توهمه!
شاید متعلق به این نسل یا حتی این سیاره نیست. باید یک چیزی توی این دنیا وجود می داشت که این حس رو به سهون بده که درسته! همینه! تو بخاطر این زنده ای!

او زنده بودن و زندگی کردن رو خارق العاده میدونست ، اما در عین حال نمیتونست ، حقیقت پوچ بودن و گذشتن روزهاش رو بدون اینکه کاری بکنه که بهش افتخار کنه،بدون اینکه حس خوبی داشته باشه، بدون اینکه آزار نبینه، قبول کنه.

آرزو داشت کاش مثل هزاران نفرِ توی دنیا چیزی رو یا کاری رو پیدا میکرد که با تمام وجود بهش ایمان داشته باشه و براش بجنگه. بدون توجه به حقیقی بودن یا نبودنش، بدون توجه به ممکن بودن یا نبودن!
این کاری بود که شاید افراد کمی توی دنیا موفق به انجامش بودن وسهون میخواست عضوی از اونها باشه!

ایمان داشتن به چیزهایی که از به حقیقت پیوستنشون اطمینانی ندارند اما تلاششون رو میکنند.همین ها بود که باعث میشد روحیه اشون از دست نره و نیرویی برای ادامه داشته باشند.
تعیین هدف های جدید،باور جدید،تصویر جدید و تلاش برای رسیدن بهشون.مشخص نبود اون هدف چقدر زمان بره،شاید روزها شاید سالها !
اما بهرحال اگر اونقدر عمیق بهش باور داشتی میتونست تمام مدت تورو از دقت کردن به حقایقی که وجود داشت و اون حقیقت چیزی جز پوچ بودن همه اون کارها نبود دور نگه داره.

هیچکدوم اهمیت نداشت.رمز زندگی کردن توی چیزهای خیلی ساده تری بود که آدم وقتی به سنین بالا میرسید میفهمید،که درسته همه اونها پوچ بود اما حداقل انجامش دادم، تجربه شد و فهمیدم!

سهون از سیاهچاله های مغزش فرار کرده بود و به اون سن رسیده بود.درحالی که هنوز جوونیش رو تجربه نکرده بود وچیزهایی که طبیعتا برای همسن هاش اهمیت داشت؛چیزهایی که دیده بود و ندیده بود بی ارزش شد.بجز استثناهای کوچیکی که سهون رو در همون حد زنده نگه میداشت...
سهون میتونست خودش رو برای دیدن مادرش اون هم از دور، بکشه اما زمانی که تصمیم گرفت جدا زندگی کنه، چون میدونست مادرش با دیدنش چقدر عذاب میکشه، بیشتر خودش رو آزار میداد تا دیگران.
زمان هایی بود که سهون مطلب جدید یا فرمولی رو یاد میگرفت و اون حس غیر قابل توصیف بود.اون حس چیزی فراتر از زندگی انسانی سهون بود.

یا زمان هایی بود که سهون با نشستن کنار یک آبشار ساده میتونست تا ابد از زنده بودن راضی باشه و همون لحظه بمیره.
بدون هیچ حرفی،بدون هیچ عکسی،بدون هیچ مدرکی،بدون هیچ ارتباطی بااین دنیا به دنیای زیرین بره و ناپدید بشه.

𝐑𝐄𝐃𝐄𝐌𝐓𝐈𝐎𝐍.Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora