بعد از اینکه به بقیه مریض های تحت نظرش رسیدگی کرد حالا دوباره نوبت جانگ کوک شده بود
سراغ جان رفت و ازش خواست تا همراهش بیاد،اون به جانگ کوک قول داده بود مشکل صدای در اتاقش رو حل کنه،و این ربطی به اینکه جانگ کوک قبلا داشت خفش میکرد نداشت
اون قول داده بود!جان یه چند تا ابزار و روغن که ممکن بود لازمش بشه برداشت و همراه تهیونگ به سمت اتاق جانگ کوک رفت
تهیونگ با دست اشاره که که صبر کنه و عقب بایسته،اروم در رو باز کرد و جانگ کوک رو که مثل همیشه ساکت روی تخت نشسته بود دید
اون هم چشمی چرخوند و با دیدن تهیونگ پشت در بلند شد و دست به سینه ایستاد
تهیونگ اسلحه نقره ای رنگ رو تا جلوی سینه ی جانگ کوک بالا کشید و با چهره مصمم نگاهش کرد
وقتی پوزخند کنج لبش رو دید با اخم به حرف اومد:اینبار دیگه یه آمپول توی جیبم نیست،یه اسلحه تو دستمه
برا دوباره فلج کردنت نیاز نیست حتما بهت نزدیک باشم پس آروم بمون......گفتم مشکل در رو برات حل میکنم،برا همین اینجامو کنار کشید تا برای جان فضا باز کنه و اون هم بعد نگاه کوتاهی که به جانگ کوک انداخت مشغول شد
جانگ کوک خنده ی متعجبی کرد:من تقریبا تورو کشته بودم و توی احمق هنوزم فکر در اتاقم بودی؟
صدای خندش بلند تر شد:تو واقعا آدم سرگرم کننده و جالبی هستی بیبی کیم
تهیونگ:من بهت قول داده بودم و این قول ربطی به عوضی بودن تو نداره،از طرفی تو مریضی و اختیار عقل و کار هات دست خودت نیست پس لازم نیست ازت عصبانی باشم
جانگ کوک دوباره خندید و اروم آروم به جلو قدم برداشت،واقعا حرف زدن با اون پرستار جوون براش سرگرم کننده بود:البته که اختیار کار هام دست خودمه!....
هرچقدر به تهیونگ نزدیک تر میشد اون بیشتر داد میزد و تهدیدش میکرد که جلو نیاد،اما کیه که توجه کنه؟
اونقدر جلو اومد که اسلحه توی دستای تهیونگ چفت سینش شد اما باز هم متوقف نشد و تهیونگ رو وادار به عقب کشیدن دستش میکرد
:میخوام یه رازی رو بهت بگم...من دیوونه...
جان:خیلی خب دیگه تموم شد:)
نگاه جانگ کوک رنگ خشم و جنون به خودش گرفت و ترس رو تو دل تهیونگ انداخت
جانگ کوک سرش رو سمت جان خم کرد و چشمهاش رو به چشمهاش دوخت:ننه بابات بهت یاد ندادن وسط حرف بقیه خفه بمیری؟
حاله ی کمی از ترس حالا روی صورت جان هم نشسته بود و اون لبخند کمرنگ همیشگی ای که روی لب هاش بود از بین رفته بود
جانگ کوک دوباره نگاهش رو به تهیونگ دوخت:نگران نباش بیبی،نمیکشمش! فکر کنم باید بدونه که جونش رو مدیونته مگه نه؟
تهیونگ آروم و با لرز لب زد:ب..ب..برو عقب لطفا
جانگ کوک با پوزخندی آروم چند قدمی به عقب رفت،جان از اتاق بیرون رفت و تهیونگ هم دستش رو دراز کرد تا در رو ببنده که با صدای جانگ کوک متوقف شد و نگاهش کرد
:تو مجبور نبودی انجامش بدی.....
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و در رو بست
جان با خنده دستش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد:منظورش چی بود که مدیونتم
تهیونگ شونه ای بالا انداخت:من چه بدونم،یه بیمار روانیه دیگه؟
جان:اهاا؟......ولی میدونی ته،انگار یجورایی هواتو داره و حرفات رو گوش میده،خیلی راحت و بدون دعوا گذاشت بریم
تهیونگ:نظری ندارم.....
تهیونگ:دو ساعت بعد تایم هوا خوریشونه،نمیدونم وقتی دستاش بازن چطور باید اینکار رو بکنم
جان خندید:شاید فقط باید ازش بخوای؟
تهیونگ هم خنده ای کرد و ضربه ی آرومی به شونش زد:احمق
.
.
.
.
.
*۲ساعت بعد*در رو آروم باز کرد و وارد اتاق شد
جانگ کوک روی تخت دراز کشیده بود و درحالی که دستهاش جلوی سینش قفل بودن چشمهاش رو بسته و خوابیده بود
معمولا بقیه مریض ها برا تایم هوا خوری ای که بهشون داده میشد هیجان داشتن اما انگار جانگ کوک تو این مورد هم متفاوت بود
آروم جلو رفت و صداش کرد:بیداری؟وقت هوا خوریه!
آروم پلکهاش رو از هم فاصله داد و تهیونگ که برا اولین بار چهره ی ارومش رو میدید با خودش فکر کرد که همچین پسر خوشگلی چرا باید اینجا باشه؟!
دوباره چند بار آروم پلک زد و بعد بلند شد و روی تخت نشست
:یادت که نرفته من تو اتاقم ساعت ندارم؟
تهیونگ اوه آرومی گفت:میخوای بیای یا همینجا میمونی؟
_نمیترسی به بقیه مریضا یا پرستار ها آسیب بزنم؟ من پنج ماهه که از اتاقم بیرون نرفتم و دستام هم تمام مدت بسته بوده!
تهیونگ با شنیدن این حرف شکه شد،این چطور ممکن بود؟توی لیست قوانین به وضوح نوشته شده بود که همه ی مریض ها حق دارن تا تایمی رو آزاد باشن و زمانی هم برا هوا خوری داشته باشند
حتی بیمار های ریسک بالا هم این تایم هارو داشتن ولی تو اون زمان تنها بودن!
سکوت نکرد و چیزی که تو ذهنش بود رو به زبون آورد
جانگ کوک هم خنده ای کرد و با حوصله جوابش رو داد:چون پرستار قبلیم رو تقریبا کشتم و شاید اون هم فکر کرد اینطوری میتونه عذابم بده؟
ناراحتی عجیبی با شنیدن این حرف تو دل تهیونگ رخنه کرد. بلند شد و ایستاد
:میتونم به حرف و قولت اعتماد کنم؟
جانگ کوک:من یه بیمار روانیم،بنظر خودت میتونی؟
تهیونگ کمی سکوت کرد و بعد جوابش رو داد:میخوام که بتونم اینکار رو بکنم
تو رو رفتارت کنترل نداری و گاهی دچار جنون میشی،ولی فکر میکنم رو حرفای خودت واییستی
چون به خودت و حرف هات ایمان داریجانگ کوک هم تک خنده ای کرد و از جاش بلند شد،دستش رو دور گردن تهیونگ انداخت و با قدم های سریع اون رو سمت در هول میداد
جانگ کوک:قول میدم به بقیه پرستار ها و مریضا آسیب نزنم،حالا بزن بریم که دلم برا تنوع تنگ شده....
YOU ARE READING
the legend[Kookv]
Actionاون دیوونه ای بود که برای کسایی که بهش نیاز داشتن یه افسانه و برای گناهکاران ظالم یه کابوس شبانه بود تو مسیر خودش جنگید و به چیزی هم که میخواست رسید و وقتی که مردم باورش کردن و بیشتر از همیشه بهش نیاز داشتن ناپدید شد...... ~•°•°•°•°...