کت مشکی و شلوارک ابی رنگی تنش کرد. میخواست همه چیز عجیب و غریب و گیج کننده باشه. نگاه کوتاهی تو اینه ی کوچیک رو دیوار به خودش کرد و بعد لامپ کوچولوی زرد رنگش رو روشن کرد. بدون توجه به نگاه های خیره ی کیم صندلی فلزی تاشو رو از روی زمین برداشت،بازش کرد و روبروی کیم نشست.صبر کرد تا اون اول حرف بزنه اما وقتی سکوتش رو دید خودش شروع کرد
:حتما یادت میاد که داشتی از دست کسایی که میخواستن بکشنت فرار میکردی هوم؟!........من کسیم که از مرگ نجاتت داده اما اگه چیزی که میخوام بهم ندی،خودم قاتلت میشم
به صندلیش تکیه زد و با دست به کیم اشاره کرد که حرف بزنه
_هه....ما توی شهر بودیم،دوربینا همه چیز رو ضبط کردن.فکر میکنی میتونی راحت فرار کنی؟پلیسا حتما پیدات میکنن!
جانگ کوک خنده بلندی سر داد که با وجود نقاب روی صورتش،صدای رعب اوری بوجود می اومد.صدایی متفاوت از صدای دلنشین همیشگیش!
+تو یه موش ترسو بیشتر نیستی،یعنی اونقدری جرئت داری که با من اینطوری حرف بزنی؟ خب،چی میگی؟ باهام همکاری میکنی و روزاتو با ارامش میگذرونی،یا لجبازی میکنی و یه زندانی کثیف باقی میمونی؟
به ساعت توی دستش نگاه کرد: تا فردا صبح وقت داری مامور کیم!
بلند شد،صندلی رو دوباره جمع کرد و به دیوار تکیه داد و از اتاق بیرون رفت. نقابش رو برداشت و کتش رو هم در اورد و اویزون کرد.
یونگی پرسید:خب؟چی فکر میکنی؟
_به نفعشه که قبول کنه مگه نه؟
روی کاناپه کنار تهیونگ نشست،به صورتش نگاه کرد و ادامه داد: مجاب کردن این ادما که کاری نداره،من مدت هاست که منتظر یه جواب از طرف بیبی کوچولومم....
لبخندی به تهیونگ که حالا داشت نگاهش میکرد زد،یونگی سرفه مصلحتی کوتاهی کرد و از جاش بلند شد: برم چند تا وسیله برا مهمون اجباریمون بگیرم.
بعد خروج یونگی،تهیونگ چند لحظه ای به صورت جانگ کوک نگاه کرد و بعد از جاش بلند شد:بزار زخم سرت رو تمیز کنیم
جانگ کوک تکیه داد و سرش رو به عقب هول داد،تهیونگ با جعبه کمک های اولیه اومد و بالای سرش ایستاد، وسایل ضد عفونی کننده رو روی میز چید و شروع به پاک کردن زخم جانگ کوک کرد.
گاهی از سوزش زخم اخم هاش تو هم میرفت ولی کوچک ترین صدایی از بین لب هاش خارج نمیشد.
تهیونگ هیچ حرفی نمیزد و جانگ کوک هرچی به هدفش نزدیک تر میشد حریص و نگران تر میشد.میخواست هرچه بیشتر با تهیونگ باشه و باهاش وقت بگذرونه. میخواست اونقدری وقت داشته باشه که با تهیونگ خاطره بسازه تا وقتی به گذشته های دورش فکر میکرد باز هم فقط تهیونگ رو به خاطر بیاره،نه سختی ها و عذاب های بچگیش رو. نمیدونست این از روی عشقش به تهیونگه یا اون فقط وسیله ایه تا درد های گذشتش رو بپوشونه،اما دیوانه وار میخواستش چه عشق باشه و چه خودخواهی!
ESTÁS LEYENDO
the legend[Kookv]
Acciónاون دیوونه ای بود که برای کسایی که بهش نیاز داشتن یه افسانه و برای گناهکاران ظالم یه کابوس شبانه بود تو مسیر خودش جنگید و به چیزی هم که میخواست رسید و وقتی که مردم باورش کردن و بیشتر از همیشه بهش نیاز داشتن ناپدید شد...... ~•°•°•°•°...