مرحله ی سوم

898 257 143
                                    


سلام، خوبید؟
بچه ها این چپتر سه تا عکس داره پس اگه می‌تونید با وی‌پی‌ان بخونید.

_______

لویی رادیوی ماشین رو خاموش کرد و سرش رو به سمت هری چرخوند. "آماده ای؟" هری با لبخند چال نمای روی لب هاش، دست هاش رو به هم دیگه کوبید و گفت:"آماده‌‌ـم که بهت لقب بازنده رو بدم تاملینسون."

لویی مثل یه پسر بچه ی پنج ساله، زبونش رو بیرون آورد و جواب داد:"خواهیم دید." ولی در واقع، برای اون هیچ اهمیتی نداشت که می‌بره یا می‌بازه. اگه پاداش بازنده بودنش عریض تر شدن لبخند هری بود، اون هیچ مشکلی با باختن نداشت.

هری با قدم هایی سریع وارد مغازه شد و با دیدن پارچه های رنگارنگ، با اشتیاق خندید. تعداد لباس های هر رگال، انقدر زیاد بود که باعث شده بود تا ندونه به سمت کدوم یکی از اون ها قدم بر داره.

 تعداد لباس های هر رگال، انقدر زیاد بود که باعث شده بود تا ندونه به سمت کدوم یکی از اون ها قدم بر داره

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"فقط پونزده دقیقه وقت داری." هری چشم هاش رو چرخوند و گفت:"خودم می‌دونم." با شمارش معکوس لویی، به سمت نزدیک ترین رگال رفت و دست هاش رو به روی فابریک پارچه ها کشید.

لویی به جای این که پاهای خودش رو خسته کنه و از این رگال به اون رگال در حال حرکت باشه، با چشم های تیزبینش تمام لباس های دست دوم رو رصد کرد و با دیدن یه شلوار جین بگی، به سمت اون قدم برداشت و شلوار رو توی دستش گرفت.

اون به خاطر ایده ی این قرار، به مقدار خیلی خیلی کوچولویی به خودش افتخار می‌کرد؛ شاید هم بیشتر. کدوم آدمی دوست پسر آینده‌ـش رو به یه مغازه ی لباس های دست دوم می‌آره و یه مسابقه بین خودشون راه می‌ندازه؟ احتمالا هیچ کس به جز لویی. بیشتر اوقات کسی ذهن خلاقش رو به کار نمی‌ندازه و خوردن قهوه های همیشگی رو توی کافه های همیشگی، به این هیجان های کوچیک ترجیح می‌ده. به هر حال یه کمی خاص بودن هیچ ضرری برای انسان نداره، داره؟ لویی که این‌طور فکر نمی‌کنه.

اون به هری که چندین متر دور تر از لویی کنار یکی دیگه از رگال ها ایستاده بود نگاه کرد و برای لحظه ای، احساس کرد که ریه هاش قادر به دریافت اکسیژن نیستن. هری یه لباس خواب ساتن مشکی رنگ رو میون دست هاش گرفته بود و با تردید به اون نگاه می‌کرد. یعنی واقعا می‌خواست اون رو بپوشه؟ واقعنِ واقعا؟ لویی به آرومی زمزمه کرد:"خدایا خودت رحم کن. یه سکته روی شاخمه." و واقعا همین‌طور بود. تصور کردن هری با یه لباس مشکی کوتاه و بند دار... خب دیگه، فکر کردن بسه.

Forever And After [L.S|Mpreg]Where stories live. Discover now